دلانه های بارانی
دلانه های بارانی

دلانه های بارانی

سفر نوشت (6)

وای خدای من. 

رسیده بودم به نزدیکی تحقق یه رویا 

رسیده بودم به اوج ِ اوجِ اوجِ یه حس قشنگ. 

خداجونم. 

واقعاً این منم که دارم میام دیدنت؟ 

خونه ی خودِ خودت؟ 

خداجونم! دست خالی اومدم یا دست پر؟ 

سوار اتوبوسهای هتل شدیم.از شارع عزیزیه تا بیت الله الحرام باید با ماشین می رفتیم که خیلی طول نمی کشید و اگر ساعات پر ترافیک نبود خیلی می خواست طول بکشه 5 دقیقه مسیر ماشین رو بود. 

سوار شدیم و سعی کردیم که حواسمون جمع باشه تا لحظه لحظه ی نزدیک شدن بمونه توی خاطرمون.شاید دیگر مجالی نباشد برای تجربه ی مجدد. 

رفتیم و رسیدیم به ترمینال ماشینها. 

از اینجا تا خود حرم باز هم پیاده روی داشتیم (بخاطر توسعه حرم کلی تجهیزات و کارگر در حال کار بودند و منطقه ی زیادی در دست ساخت و ساز همزمان بود.) ورودی ما از سمت مسعی (سعی صفا و مروه )بود. البته برای بار اول از باب اسماعیل (ع) اگه اشتباه نکنم وارد شدیم. 

قرار شد که سر به زیر باشیم و حرف گوش کن . حواسمان فقط و فقط به زیرپایمان باشد تا وقتی که اعلام شد تا سجده ی شکر بجا آوریم و بعد از به خاک رسیدن سر بر افلاک گذاریم تا بیت معمور بر روی زمین را ببینیم. 

لحظه های پر از کنجکاویی بود. همه به هم می گفتند هنوز نگاه نکنید باید جلوتر برویم. 

رفتیم و سر به زیر بودیم. 

رفتیم و آرام بودیم در عین پر اشتیاقی. 

رفتیم و رفتیم تا رسیدیم به جایی که اعلام شد وقت سجده است. 

سجده کردیم که خدایا ممنونیم. 

سجده کردیم که خدایا ما کوچکیم. 

سجده کردیم که خدایا حواست به ما باشه بیشتر و بیشتر. 

سجده کردیم که خدایا خدایی تو راست. 

سجده کردیم و بعد از سجده چه حس قشنگیه دیدن کعبه در چند قدمیت. 

الله اکبر  

چقدر کوچکیم و چقدر کوچک. 

الله اکبر 

بزرگی توراست خدایم. 

الله اکبر 

دوستت دارم خداجونم - تو هم دوستم داشته باش. 

یه حس خوب.یه حس ناب. چیزی شبیه جریان زندگی بی دغدغه تو را در بر میگیرد و تو از خود چیزی به یاد نمی آوری.انگار تو هستی و خدایی که در این نزدیکیست. 

یه حس قشنگ همراه با شوق و التماس و خواستن. 

خلاصه برای لحظاتی هر کسی به عالمی دیگر رفته بود. 

با تذکر آقای مدیر همه حواسمان جمع شد که ممکن است از هم جدا شویم اما سعی کنیم که اعمالمان درست انجام شود و قرار زیر چراغ سبز بعد از نماز طواف. 

با رسیدن به رکن حجرالاسود طواف شروع شد. 

خدایا! طئاف میکنم خانه ات را و دلم در کنار خانه ات آرام است. همیشه آرام نگهش دار. 

خدایا! طواف میکنم که بنده ات هستم و یاریم کن که بنده ای خوب بمانم. 

خدایا! طواف می کنم و حواسم هست که دلم جز در سمت تو نچرخد. 

خدایا! طواف می کنم که من کوچکم و تو بزرگی. 

خدایا!طواف میکنم که قطره ای هستم از دریای بندگان و مخلوقاتت. که من نیازمندم به تو و تو بی نیازی از من. 

هفت دور عشق به پایان رسید . نماز طواف پشت مقام ابراهیم (ع) خواندیم و به سمت چراغ سبز حرکت کردیم. 

به سمت مسعی رفتیم.مسعی یادمان دغدغه ی مادری برای جان فرزندش. 

مسعی یادمان بندگی بنده ای در برابر علائقش. 

مسعی یادمان اینکه ما هم بنده ای باشیم پیرو بندگان خاص درگاهش . . . 

به سمت کوه صفا رفتیم و نیت سعی انجام شد. 

سعی میکنم خداوندا که بهترین باشم. 

سعی می کنم خداوندا که بنده ات باشم فرمانبر و مطیع نه عصیانگر و گمراه. 

سعی می کنم که یادم بماند چه قراری گذاشتم با خودم و تو و این لحظات. 

سعی می کنم که فراموش نکنم وظایفم را 

سعی می کنم که تلاشم را برای خوب شدن و خوب ماندن بیشتر کنم 

سعی می کنم که قدردان باشم نعمتهایت را 

سعی می کنم فراموش نکنم مهربانیت را و تو هم کمک کن. 

هفت دور سعی صفا و مروه تمام شد. 

هفت دور به یاد آوردن اینکه بنده ی خدایی هستیم مهربان که در دل کوههایی سترگ چشمه ای جوشاند به پاس اطاعت و امید بهترینِ بندگانش . . . 

نوبت به تقصیر رسید. 

تقصیر دل کندن از هر آنچه ما را به خود مشغول دارد. 

تقصیر به یاد نگه داشتن اینکه هر چه هست نعمت و داده ی اوست. 

تقصیر کردیم و به خود گفتیم که یادت باشد که یادت بماند قول و قرارهایت .- حرفهایت - اشکهایت . . . 

ساعت حدود 5 و نیم بود.آقای مدیر آمد و گفتیم به طواف نساء برویم؟ که گفت حدس میزنم طوافتان ناقص بماند چرا که از حدود یک ساعت مانده به اذان صفوف نماز ایجاد می شود و ناخودآگاه از طواف باز می مانید.بگذارید طواف نسا را بعد از نماز صبح. 

جلوی درب ورودی به صف نماز ایستادیم (بانوان در مسجدالحرام در هنگام نماز جایی ندارند) خلاصه در کنار ورودی بیرون ایستادیم و آقایان هم در صفوفی نزدیک ایستادند. 

نماز خواندیم در کنار قبله و در فاصله ای نزدیک تر از خودمان و به دوری خودمان از خودمان. 

بعد از نماز تا درهای ورودی باز شوند کمی طول می کشید.آنجا با کتایون یه دختر کلاس دومی از کاروانمون آشنا شدم.دیگه هر کی منو می دید اونجا هم خانم معلم صدام می کرد و هر بار که خانم معلم خطاب میشدم - یاد دوستانم که مرا خانم معلم خطاب می کنند در مکالماتمان می افتادم. 

چقدر ذوق داشتیم که برگردیم به مطاف و طواف نساء را انجام دهیم تا با انجام کامل اعمال برگردیم ( و کاش که از سفر هم دست پر برگشته باشیم). 

خلاصه دربهای ورودی را دور زدیم تا برسیم به دروازه ای که پذیرایمان شود. 

درب ورودی پیدا شد. 

دوبار رسیدیم به دریای مواج بندگان. این بار پر موج تر و متلاطم تر. خود را سپردیم به دریا و شدیم قطره ای از آن اقیانوس. 

از حق نگذریم طواف اول با آسانی و راحتی انجام شد و این بار فشار و سختی به قدری بود که برای لحظه ای حس کردم که کم آوردم از ازدحام.برای لحظه ای حس کردم که چقدر سخت است ثابت قدم بودن و ثابت قدم ماندن.برای لحظه ای حس کردم که نکند نیستم آن که باید باشم و جمع مرا از دور خارج خواهد کرد.اما نوری تهِ تهِ دلم بود که امیدوار بودم به ماندن و ماندم. 

طواف نساء و نماز طواف برگزار شد تا به خودمان ثابت کنیم که حتی شش ساعت بندگی هم سختی دارد و اویی که ثابت قدم نباشد - کارش سخت می شود. 

طواف بجا آوردیم که بگوییم خدایا! می خواهیم به خودمان بقبولانیم که بندگی کردن بلدیم. 

طواف کردیم که بگوییم خدایا! بنده بودنت آنقدر سخت است که زود می خواهیم به تهِ قصه برسیم!!! 

خلاصه که اعمالمان تمام شد.ساعت شروع وقوع رویا 2:30 بامداد روز پمج شنبه و پایان نحقق رویا ساعت 8:30 بامداد. یعنی فقط و فقط 6 ساعت تمرین بندگی. 

فقط و فقط 6 ساعت سعی در بندگی کردن. 

فقط و فقط 6 ساعت در جوار رحمتش آرام ماندن و آرام بودن . . .  

 

با آرزوی تحقق رویاهای همه ی دوستان. و آرزوی تجربه ی سفر سراسر قشنگی و آرامش حج

 

نظرات 1 + ارسال نظر
ارکیده دوشنبه 5 اسفند‌ماه سال 1392 ساعت 09:04 ق.ظ

خیلی قشنگ توصیفش کردی ممنون خانوم معلم خوبمون
برای لحظه ای اشک تو چشام جمع شد وخاطرات سفرم برام تداعی شد حجت قبول مریم بانو جون
اجازه خانوم معلم اجااااااازه اونجا که گفتین یاد دوستاتون افتادین ؟؟
منظورتون منم بودم دیگه ؟؟
آخ جووووووووووون پس حتما خیلی یادم کردین

ممنونم البته خودت هم میدونی اون حس توی قالب کلمات جا نمیشه.
حج تو هم قبول.امیدوارم باز هم نصیبمون بشه.
خب معلومه عزیزم.چی فکر کردی شما
مگه آدم دوستاشو یادش میره؟

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.