دلانه های بارانی
دلانه های بارانی

دلانه های بارانی

گم کرد . . .

گم کرد شبی راه و مسیرش به من افتاد

ناخواسته در تیررس راهزن افتاد

در تیررس من گره انداخت به ابرو

آهسته کمان و سِپر از دست من افتاد!

بی دغدغه بی هیچ نبردی دلم آرام

در دام دو تا چشمِ دو شمشیرزن افتاد

میخواستم از او بگریزم دلم اما

این کهنه رکاب از نفس تاختن افتاد...

درگیر خیالات خودم بودم و او گفت:

" من فکر کنم چایی تان از دهن افتاد"...!

حمیدرضا برقعی

نظرات 2 + ارسال نظر
فقط من! یکشنبه 11 اسفند‌ماه سال 1392 ساعت 07:00 ق.ظ http://jostejoogar2011.persianblog.ir/

مریمی الان خیلی زیر پوستی به ما گفتی که عاشق شدی؟

سلام.
نه بابا.
عشق مال کتابا و داستاناست.
- - -
به قول شاعر:
من از کجا
عشق از کجا
# # #
راستش توی یه جامعه ی مجازی دیدم ازش خوشم اومد نوشتمش.

پسرک شنبه 10 اسفند‌ماه سال 1392 ساعت 09:31 ب.ظ

دم به دم در هر لباسی رخ نمود
لحظه لحظه جای دیگر پا نهاد...
و البته سر کاری شدندش ناجور بود!

سلام.
ممنون از وقتی که گذاشتین و شعری که نوشتین.

سرکاری شدن؟
شاید خیلی دیگه داشته توی خیالاتش غرق می شده

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.