دلانه های بارانی
دلانه های بارانی

دلانه های بارانی

احوالات این چند روز

سلام. 

این چند روز همه چی قاطی شده بود. 

این چند روز همه چی ریخته بود به هم . 

من - حالم - حوصله ام - اطرافیان . . . .

 

ماجرا از شنبه شروع شد.این هفته عصری بودم.صبح رفتیم به مادربزرگ سر زدیم - بهتر بود و خلاصه من رفتم مدرسه. 

عصر حدود چهار که زنگ تفریح بود - داداشی زنگ زده بهم.میگم: چه خبر؟ الان زنگ زدی به من؟ 

میگه: خواستم حالتو بپرسم.کجایی؟ 

 - خب معلومه که مدرسه ام.الانم زنگ تفریحه.تو کجایی؟ 

- من . . . چیزه سر کارم . 

میگم: ناهار نخوردی؟هنوز سر کاری؟؟ 

- رفتم خونه و بعد اومدم اینجا. مراقب خودت باش.خداحافظ 

خلاصه من فقط تعجب کردم از تماسش و هیچ فکری به ذهنم نرسید برای مهربونی و حال و احوال ناگهانیش. 

از اونجائیکه داداش جان (جایگزین یکی از همکارا شده بود) با هم برگشتیم خونه و دیدیم کسی جز برادر کوچک توی خونه نیست. 

جویای بقیه ی اعضای خانواده شدیم که گفت : مادر حالش خوب نبود- رفتن بهش سر بزنن.  

!!!!  

حسم گفت که تمام ماجرا این نیست و باز هم حسم درست می گفت . . . 

زنگ زدم به داداش خان! اونم بعد از چندین تماس - خودش زنگ زد که : حاضر بشین دارم میام دنبالتون - حال مادر خوب نیست. 

خلاصه با رفتن به سمت جایی که خونه ی مادر نبود - معلوم شد که بله : مادر هم به انتهای خط مسافرتشون رسیدن 

- - - - - -  

گفتن از حس اون موقع سخته.یه بهت یه حس سکوت توام با هواستن اینکه بخوای از ته ته ته دلت جیغ بزنی - منو درگیر کرده بود. 

فکر اینکه یه بودن در عرض چند ساعت دیگه نیست. 

فکر اینکه چقدر دوریم و چقدر نزدیک به پایان راه. 

فکر اینکه وقتی نوبت من بشه - کی منو یادش می مونه. 

فکر اینکه چی توی اون موقعیت گذار بین این دنیا و اون دنیا بیشتر کمک می کنه بهم. 

خلاصه که فکر و ذهنم مشغول هزارجور مسئله ی با مورد و بی مورد شده بود.دلم حرف زدن می خواست. 

دلم دلداری می خواست 

دلم یه دلگرمی می خواست. 

همه حالشون بد بود - همه سردرگم بودن.همه مات بودند. 

اووووووووف 

خداوند همه ی رفتگان را بیامرزد و مرا هم  

نظرات 5 + ارسال نظر
پسرک جمعه 26 اردیبهشت‌ماه سال 1393 ساعت 08:43 ب.ظ

خداوند رحمتشان کند. روحشان شاد؛
شاید درگذشت انسان بیشتر از آن که برای خودش سخت باشه برای اطرافیان و دلبستگی و خاطراتشون سخته. ولیکن می آید و می رود و دنیا می گذرد. "خرم آن نغمه که مردم بسپارند به یاد" به یاد کسی هم نمونیم، چندان مهم نیست. آدم حداقل برای دل خودش زندگی کنه...

خداوند رفتگان شما را هم بیامرزد. ممنون.
بله انسان شاید تلنگری بخورد و یادآوری لحظات با هم بودن سهت باشد و برای مدتی در بهت نبودن یک بودن . . .
می دانم به یاد کسی نمی مانیم اما دوست دارم ماندگار باشم در ذهنها! می دانم خودخواهم.

ممنون از لطف شما.
موید باشید.

ارکیده پنج‌شنبه 25 اردیبهشت‌ماه سال 1393 ساعت 10:06 ق.ظ

سلام مریم جون
خدا رحمتش کنه روحش شاد
بهت تسلیت میگم منو هم تو غم خودت شریک بدون خانومی
اجازه خانوم اجااااااااازه
اجازه ما خیلی ناراحتیم که شما ناراحتی
اجازه خانوم مامانمون میگه مردن آخر خط نیست تازه شروع یه زندگی جدیده که خیلی بهتر از اینجاس به شرطی که اعمالت خوب باشه
روحش شاد...

سلام عزیزم.
خدا رفتگان شما رو بیامرزه.
ممنون عزیزم؛ غم نبینی گلم.
عزیز دلم ، ناراحت نباش.
مامان درست میگن؛ منتها مسافرت این دنیایی تمام شده؛ تازه اول راه اونطرفه.
مرسی گلم.

حسین پنج‌شنبه 25 اردیبهشت‌ماه سال 1393 ساعت 09:27 ق.ظ http://varonegi.persianblog.ir/

خدا رحمتشون کنه

ممنون.
خدا رفتگان شما رو بیامرزه.

فقط من! پنج‌شنبه 25 اردیبهشت‌ماه سال 1393 ساعت 12:33 ق.ظ http://jostejoogar2011.persianblog.ir/

سلام مریم جان
خیلی متاسفم ... از دست دادن عزیزان دشواره ولی اجتناب ناپذیر!
انشالله روزای خوش آینده در راهه...
خدا رحمتشون کنه

سلام هیدرا جون خودم.
ممنون از شما؛ بله اجتناب ناپذیره و اینکه همه مسافر هستیم؛ پایان خط ها متفاوته.
بازهم از لطفتون ممنون.
خدا رفتگان شما رو بیامرزه.

memole چهارشنبه 24 اردیبهشت‌ماه سال 1393 ساعت 11:35 ق.ظ

خدا رحمتشون کنه

خدا اموات شما رو بیامرزه.

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.