دلانه های بارانی
دلانه های بارانی

دلانه های بارانی

قاصدک

قاصدک!
شعر مرا از بر کن ، برو آن گوشه باغ ، سمت آن نرگس مست ، و بخوان در گوشش، و بگو باور کن، یک نفر یاد تو را دمى از دل نبرد

..??..

گفتم بدوم تا تو همه فاصله ها را، 

تا زودتر از واقعه گویم گله ها را، 

چون آینه پیش تو نشستم که ببینی، 

در من اثر سخت ترین زلزله ها را، 

پر نقش تر از فرش دلم بافته ای نیست، 

از بس که گره زد به گره حوصله ها را، 

بگذار ببینیم بر این جغد نشسته، 

یک بار دگر پر
زدن چلچله ها را، 

یک بار هم ای عشق من از عقل میاندیش، 

بگذار که دل حل کند
این مسئله ها را...

پنجره تمیز

سلام. 

الان که داریم به موقع خونه تکونی نزدیک میشیم - یاد این قضیه افتادم. 

اون سالها که توی پارسیجان بودم - همیشه رسم بر این بود که آخرین روز کاری به بشور و بساب و تمیزکاری و جمع و جور می گذشت.یادمه سالی که شهره بانو (سرپرست سالن) تازه عروس بود - زودتر خودشو تعطیل کرده بود و منم مسئول سالن بودم و رئیس‌الدوله جان هم جایگزین اوشون! خلاصه روز آخری منم از این طرف سالن به اون طرف که وسیله ها مرتب و منظم طبقه بندی بشه و تازه به خاطر اوج کار قرار بود از روز پنجم سال نو هم سر کار باشیم. و خلاصه خیلی شدید مشغول بودم که همه چی منظم باشه که اول سالی به مشکل نخوریم و رئیس‌الدوله جان هم به اصطلاح خانمهای با تجربه و سن و سال دارتر رو مأمور تمیز کردن پنجره ها کرد و تکه های پنجره رو جدا کرد که اونا راحتتر پاک کنند.خلاصه که خانومها هم چون می دونستن هر موقع کارا تموم بشه - میریم خونه و منتظر پایان ساعت کاری نیستیم - شروع کردن به سَمبَل کردن کارا و مثلاْ سریع کار کردن. خلاصه من که وسائل مربوط به تعمیرات رو تحویل دادم. رئیس‌الدوله اومد که پنجره ها رو سر جاش بذاره و منم داشتم دنبالش می گشتم که یه سری نکات رو بهش بگم و توی این وضعیتی که الان میگم داخل سالن دیدمش: 

رئیس‌الدوله هر شیشه‌ای که بر میداشت اول سمت روش و بعد پشتش رو نگاه میکرد و با ناباوری دوباره از اول این کار رو می کرد و یه سر تکون می داد و پنجره رو جا می‌زد. 

من که دیدم بدجور هنگ کرده بین شیشه ها - یه نگاه به پنجره‌های جازده کردم و با کمال  دیدم که چشمتون روز بد نبینه - شیشه ها از اولشم کثیفتر!!!شدن. 

منم دیدم اوضاع خیلی بی ریخته !! رفتم جلو میگم : آقای ... زیاد سخت نگیرین! ( البته خودمم به این حرف در اون لحظه معتقد نبودما!) اینجا کمی تاریک بوده و نور کافی نبوده حالا پیش اومده دیگه! که رئیس‌الدوله جان برگشته میگه: خدائیش اینا خواستند ازدواج کنند - خواستگارا نیان پیش من واسه تحقیق!! آخه این وضعیت درسته! 

من: (که یخم داشت واز می شد) حالا اگه اومدن تحقیقات ازشون بد نگین! گناه دارن آخه!! و خلاصه که ذهن آقای مسئول رو با یه سوال دیگه پیچوندیم از مبحث تمیزکاری پنجره ها!! و موفق شدم!!! 

 

اما خدائیش از اون موقع به بعد هر وقت میرم یه شیشه یا پنجره رو پاک کنم - خیلی حواسمو جمع می کنم! که یهو یکی نبینه و پیش خودش بگه واه واه چه دختری!!! 

!!!!خونه تکونی به همه خوش بگذره!

!!!

پرسیدند : دوستش داری ؟  

گفتم : دنیای من است....

گفتند : دوستت دارد ؟

گفتم : تنها سوال من است
............... 

 

...

هیـچ هـــم سـکوت، نـشانـه ی رضایت نـیسـت؛ شـاید کسی دارد خفه می شود پـشت یـک بـغـض ...

من و تنهایی و غم

عصر جمعه و دلتنگی و من تنها! 

تا یه ساعت پیش جشن نامزدی یکی از همکارا بودم. امیدوارم خوشبخت باشه و همه ی جوونای مملکتمون خوشبخت باشن. 

اونجا همکار داداشی رو دیدم- بهم میگه : چرا برای دادا آستین بالا نمی زنی؟ منم گفتم : خودش باید بپسنده و بگه . ما هم پی اش رو می گیریم. 

میگه: آخه حیفه! پسری به این خوبی نصیب یه سری گرگ بشه! 

 

منم میدونم که حیفه. اما چکار کنم؟  خودش باید بخواد.... 

 

با حرفاش یاد یکی افتادم که به نظرم اونم حیفه که نصیب گرگهای دخترنما بشه. و یاد خودم .... 

بگذریم. 

اما بدجور دلتنگم . 

گاهی با خودم فکر میکنم اون موقع که هنوز برام تشخیص ام‌اس نداده بودن- نتونستم شریکی برای زندگیم داشته باشم و حالا که دیگه هیچی. 

هر چند شکر خدا الان به جز داروی هفتگیم - چیزی منو یاد بیماریم نمیندازه.اما محاله کسی با دونستن شرایط نامعلوم من بخواد که شریکم بشه و منم نمی تونم به هر کسی اعتماد کنم. آخ که چقدر حس غربت دارم. 

حس تنهایی. 

حس کسی که چیزی توی زندگیش گم کرده. 

نمی دونم اما همیشه خواستم که خودمو حفظ کنم و تا حدی که می تونم مراقب رفتارام باشم.مراقب کارایی که دلم میخواست انجام بدم اما به خاطر مسائلی ازشون دوری کردم. به خاطر جوونی که نکردم! 

به خاطر عشق یواشکیی که موند اون ته و قلمبه شد اما هیچوقت به جایی نرسید... 

به خاطر لحظاتی که سعی کردم بهترین باشم و کسی منو ندید. 

می ترسم از آینده ی مبهم . 

می ترسم از روزی که حساب - کتابش سخته. 

می ترسم. 

..............