دلانه های بارانی
دلانه های بارانی

دلانه های بارانی

چی شد که رفتم مشهد

 

ماجرای سفرم به مشهد برام خیلی جالب بود. آخه از دوماه پیش که مدیر خانم گفت : من و مریم (همکارم و معاون تربیتی) بچه ها رو می بریم اردوی مشهد. تو و معاون خانم هم می مونید مدرسه.! من :   اما خوب چاره ای نبود.تصمیمها گرفته شده بود و منم خیلی دلم میخواست برم. با خودم گفتم : باشه - منم برام جور میشه و میرم زیارت.مگه فقط باید با بچه ها برم؟ خلاصه این داستان گذشت تا درست سه روزمونده به زمان حرکت اردو - پدر معاون خانمی که قرار بود برن مسافرت - بیمار شد و فوت کرد و ما همه  و  که این بنده خدا توی این ایام فوت شدن. (خدا بیامرزدشون) و خلاصه که رفتن ایشون به اردو منتفی شد. موند تا اینکه مدیر خانم ۵شنبه بهم گفت: می تونی فردا باهام بیای بریم اردو؟ آمادگی داری؟  

من :  کی ؟ من؟   

مدیر خانم :  آره دیگه! مشکلی هست؟ 

-  نه اتفاقاْ کی بدش میاد؟  

در این حین - معاون خانم (آموزشی) برگشته با قیافه ی  پس کارهای اداری و اجرایی رو کی انجام بده؟ من بلد نیستم ها! گفته باشم. موردی پیش بیاد من چه کنم؟ 

خلاصه که داشت رای مدیر خانم رو میزد و منم داشتم ناامید میشدم اما یه چیزی ته دلم بهم امید می داد و آخرش به خودم گفتم : ببین از اولش هم که قرار نبوده که تو بری- پس اگه قسمتت باشه هیچ چیزی نمی تونه جلودار تصمیم مدیرخانم بشه و الا هم که هرچی می تونه مانع بشه. گذاشتم رفتم به اتاقم و دیگه به روی خودم نیاوردم و گذاشتم به عهده ی خدا که هرچی صلاح می دونه. اما ته دلم :  و  و از دست معاون خانم هم  و   

خلاصه ظهر شد و نزدیک رفتن به خونه که مدیر خانم گفت: پس کاراتو ردیف کن و فردا شب  ساعت ۸ بیا مدرسه که بچه ها رو ردیف کنیم و بریم. 

من باشنیدن این حرف خیلی خوشحال شدم و خیلی ذوق کردم و خدا رو شکر کردم از اینکه زیارت امام رضا (ع) نصیبم شد. امیدوارم نصیب شما و همه مشتاقا بشه.

من برگشتم.

سلام دوست جونیا! 

ازمسافرت برگشتم. 

خدا نصیب شما و همه کسایی که دلشون میخواد به زیارت مشرف بشن بکنه. 

مسافرت

سلام به همه. 

یه جور غیر منتظره امام رضا(ع) منو طلبیده برم زیارت. 

به  امید خدا امشب ساعت 9 از اینجا به سمت راه آهن می ریم.و خدا بخواد سه شنبه برمی گردیم. 

امیدوارم قسمت همه تون بشه.


یخ شکوندن!

فکر کن هر چی نوشته بودم پرید! 

اما من دوبار می نویسمش. 


 

بازم گذشته ها یادش بخیر! 

روزی مثل همین روزا سرد و شاید سردتر که قبلشم برف آمده بوده و زمین یخ بسته بود.بعد صبحانه که داشتیم بر می گشتیم سالن یکی از همکار سُر خورد و نزدیک بود بیفته! اما نیفتاد و به خیر گذشت. وقتی وارد سالن شدیم و من و "دوست باجی" {یکی از همکارا که دوستم شده بود و از خواهر بهم نزدیکتر بود و ما اینجا این شکلی می نامیمش} داشتیم روی مدلی که دستمون بود کار می کردیم و وضعیتی که پیش اومده رو تحلیل می کردیم - رئیس الدوله جان و عمو زاده ایشون ( که همکار بودن و کمی تا قسمتی آنتن از هر جهت که فکر کنین و ریلکس در بسیاری مسائل و ما ایشان را عموزاده می نامیم) از جلوی ما به سمت اتاقشون و انبار در حرکت بودن . آخه جایی که ما نشسته بودیم موقعیتش روبروی در ورود به انبار بود. خلاصه من رئیس الدوله رو صدا زدم و گفتم : آقای ... 

رئیس الدوله جان - بله خانم بانو.  

من- نمک و ماسه نداریم توی انبار که برای قسمت حیاط که محل رفت و آمد تا غذاخوریه بریزن؟ 

- چطور؟ دوباره قراره برف بیاد و بازم همین میشه دیگه! 

من - آخه خطرناکه و نزدیک بود یکی از همکارا بیفته . 

- ببینم چه کار میشه کرد. 

دوست باجی هم دید من دارم سروکله میزنم میگه اگه بشه خیلی منون میشیم. که بچه ها با خیال راحت رفت و آمد کنن. 

در تمام این مدت عموزاده  و  داشت توجه می کرد به مکالمه بین ما. 

 

کمی که گذشت دیدیم که رئیس الدوله با یه کیسه نمک توی دستش از سالن بیرون رفت . و مدتی طول کشید و دیگه ندیدیم که از مقابل ما رد بشه و بره اتاقش. ( با خودمون گفتیم حتماً سالن غذاخوری نمک لازم بوده و بعدشم از در اونطرفی {اتاق رئیس الدوله به دو طرف پارسیجان راه داشت - دو در ورودی} رفته دنبال کارش.) یه مدت که گذشت از بچه های بسته بندی عموزاده رو صدا کردن که بیا به ما کمک کن (آخه با هم جور بودن و همیشه هم حرفی برای زدن به هم داشتن و خلاصه پایه بودن واسه هم) و اوشون هم با قیافه  رو به اونا و اشاره به سمت جایی که من و دوست باجی نشسته بودیم : به خاطر حرف بعضیا .... (رئیس الدوله) رفته یخ بشکونه . منم باید داخل اتاق باشم. اونا هم  که یعنی چی؟ 

خلاصه بریک (موقع ناهار) که اومدیم بیرون من :  و  از چیزی که دیدم: رئیس الدوله نمکها رو ریخته بود داخل مسیر و با بیل افتاده بود به جون یخهای مسیر.  

نمی دونین من چقدر توی دلم تحسین کردم این حسی که نسبت به سلامتی بچه ها توی وجودش بود و هنوزم هست و اینکه چقدر زود عکس العمل نشون داده به حرفی که من زدم. و  تأسف خوردم به لحن و طرز فکر عموزاده که انگار داشت یه جورایی ملامت می کرد رئیس الدوله رو - حداقل در جمع خودمانی دوروبرش و با اون لحنش! 

خلاصه اینم شد یه خاطره! 


رئیس الدوله همیشه به حرفایی که درست و حسابی بود - فکر می کرد و خیلی هم مهربون با مسائل برخورد می کرد و خیلی وقتا هم از مهربونیش سوء استفاده می کردن. 

پ.ن 1 : همین کاراشه که هنوزم توی ذهنم مونده با اینکه مدتها گذشته و هنوزم برام محترمه. 

پ.ن 2 :  امیدوارم ایشان و همه آدمایی که هنوز خوبی توی وجودشون هست - سلامت باشن. 

"آمین"

هی روزگاااااااااااااااار

ماجرا

اون روز رفته بودم که درخواست گذرنامه بدم. رفتم داخل اتاقه که بالاش نوشته بود: گذرنامه 

دیدم خانمه پشت یه پارتیشن نشسته و یه آقایی هم این گوشه و داره یه چیزایی می نویسه. 

من - افسره نیست و دو نفرم اینجاسرکارن. 

از اون خانمه پرسیدم : ببخشید امروز افسر هستن؟میان برای ارائه مدارک؟ 

خانمه :  افسر نشستن و به اون آقاهه اشاره کردن که همون گوشه نشسته بود. 

من -  اإ إ إ . من که نمی دونستم . ایشون هم که لباس فرم ندارن! 

خانمه :  اشکال نداره- پروندهتونو بذارین روی میزشون صداتون می کنن! 

من -  خیلی ممنون. 


پ.ن - به نظرتون خیلی ضایع بود؟ خوب طرف لباس فرمشو نپوشیده بود دیگه! چکار کنم.