دلانه های بارانی
دلانه های بارانی

دلانه های بارانی

دلخواهانه

سلاااااااام. 

تا همین الان دوستا و نزدیکان و آشنایان به طرق مختلف جویای حالم هستن و مراتب نگرانیشونو اعلام می کنن و من دارم به نتیجه می رسم که چقدر خوش گذشتن به من مایه ی نگرانی دیگران شده. 

خب البته من که نمی خواستم جنگ بشه و تا وقتی هم اونجا بودیم خیلی برامون بازگو نمی کردن که چه خبره و چی به چیه. 

الان که اخبار رو می بینم - می تونم درک کنم که به اطرافیانم که ازشون دور بودم چه سخت گذشته. 

اما باز هم به درگاه خدا شاکرم بخاطر محبتش بهم. 

راستش دارم فکر می کنم که تغییرات لازمه عایا؟ 

دارم به یه برنامه ریزی مدت دار فکر می کنم برا سال تحصیلی آینده. 

دارم به این که مسافرت باعث شد که دز نت گردی خونم بیاد پایین فکر می کنم. 

دارم به ماه رمضونی که تو راهه فکر می کنم. 

دارم به مقدراتی که این ماه تثبیتشون می کنه فکر می کنم. 

دارم فکر می کنم که چقدر از شنیدن صدای خانم معلم دوران دبیرستانم که با اونکه مدتها از فارغ التحصیلیم گذشته ولی باهاش ارتباط داشتم و دارم و دیروز ییهو بهم زنگید و من چقدر خوشحال شدم و چقدر خجالت کشیدم که به احوالپرسیهای پیامکی بسنده کرده بودم. تازه به یاد قدیم که بهم کتاب معرفی می کرد می خواد برام یه کتاب پست کنه.تازه تشویقم کرده که اونو خلاصه کنم تا برای همه همکارا قابل استفاده باشه. 

وواااااااااااای چقدر خوشحالم از بودنشون که همیشه راهنماییم می کردن. 

ووایی از حس اینکه هنوز خانممون فراموشم نکرده در پوست خودم نمی گنجم. 

واااااایی از اینکه سالها بعد من هم پسرامو به یاد خواهم داشت - و اونها هم منو ، ته دلم قند آب میشه. 

 

خداجونم دوست دارم.

اولین برف پائیزی

امروز صبح سر کلاس بودیم که یکی از بچه های شیطون کلاس یهو وسط تعریف یکی از همکلاسی هاش داد زده : آخ جون داره برف میاد. 

اون لحظه من :  

بچه ی شیطون :  

باقی بچه ها :  

مبگم : الان وسط موضوعی که دوستت داره تعریف می کنه - آیا رفتارت درسته؟حواس همه رو پرت کردی؟ 

میگه: ببخشید خانم.آخه برف داره میاد.گفتم بهشون بگم که زنگ تفریح بریم برف بازی. 

من :  هنوز برف تازه شروع شده - نمیشه که برف بازی کرد..... 

خلاصه در این حین زنگ هم خورد و بچه ها شادان از اینکه برن برف بازی و در حال گوش کردن توصیه ی من که هوا سرده لباس هاتونو بپوشید و برید بیرون! 

یکی از بچه های تا حدی خجالتی اومده کنار میزم (من در حال تصحیح دفتراشون) میگه : 

خانم! شما هم بچه بودین.برف بازی می کردین؟اصلاً برف بازی دوست داشتین؟ 

من: بله که دوست داشتم. کلی هم برف بازی می کردم و آدم برفی درست می کردم.الانم دوست دارم 

محمد حسن : منم دوست دارم برف بازی رو.تازه خواهرم هم عاشق برف بازیه ( اونم یه دختره دیگه) 

 

خلاصه سرشو تکون داد و رفت.  

 

منم به این فکر کردم که توی عالم خودش چه تشابهی پیدا کرده!بین خانم معلمش و آبجیش که هر دو تا برف بازی دوست دارن.