دلانه های بارانی
دلانه های بارانی

دلانه های بارانی

یادت

یادت پرچم صلحیست میان شورش این همه فکر.... 

 

!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!  

؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

!?!

تکرار شو شاید ما سهم هم باشیم
شاید به جرم عشق ما متهم باشیم
باز در حضور تو آشفته خویشم
در سفره عشقت درویش درویشم. . .

روزنوشت خاطره انگیز!

 امروز (۸/۳/۹۱) عجب روز جالبناکی بود! 

صبح قرار بود دیرتر برم مدرسه و گفتم از این فرصت استفاده کنم و کارای بانکیم رو انجام بدم.خلاصه کارام رو ردیف کردم دیدم اووووووووووووووه چهارتا بانک ناقابل!! کار دارم! 

- تجارت ------» پرداخت قسط وام شهریه دانشجویی 

- ملی --------» برداشت از حساب حقوقم 

- سپه --------» پرداخت وام آتیه 

- کشاورزی ----» واریز قرض برادرجان!!! 

 

خلاصه تصمیم گرفتم به ترتیبی که بانکها توی مسیرم هستن برم و از آخرین بانک به سمت مدرسه برم.وقتی از خونه اومدم بیرون یاد روزای اولی افتادم که کارم رو عوض کرده بودم و گاهی اوقات توی مسیرم به محل کارم - رئیس الدوله جان محل کار قبلیم (پارسیجان) رو به همراه هیئت همراه!! می دیدم و برای هم ابراز احساسات!!!!(در حد دست تکان دادن و سر جنباندن و اینا به معنای حال و احوال) می کردیم!!! 

خلاصه داشتم فکر میکردم که خیلی وقته ندیدمشان و کاش امروز میدیدمشان! 

جالب بود که حتی وقتی از خیابون داشتم داشتم رد میشدم همش به این فکر می کردم که ممکنه ببینمشان؟ و بعد با خود گفتم شاید اصلاْ ساعت رسیدنشان به شهر عوض شده باشه و شاید دیرتر برسن اما یه حسی بهم میگفت که با هم مواجه خواهیم شد!!! بانک اول رو رفتم و حدود ۵-۶ دقیقه وقتم رو گرفت. بانک دوم کمی شلوغتر بود و حدود ۱۰-۱۵ دقیقه منتظر بودم که نوبتم بشه و وقتی که رفتم جلوی باجه و منتظر بودم که عملیات سیستمی تایید بشه و مبلغ درخواستیم رو بگیرم دیدم که یکی از بچه های همکارمون از در بانک آمد تو! من متفکر که برم باهاش سلام و احوالپرسی کنم و حال و احوال بقیه رو هم جویا بشم و اینا! که یهو  دیدم که رئیس آلدوله جان! هم اومد داخل بانک و از قضا باجه کناری جایی که من ایستاده بودم مشغول نوشتن فیش شد! منم مه کارم تموم شده بود و داشتم میرفتم - کنار ایشون ایستادم و گفتم‌ : آقای ....سلام 

- برام جالب بود که انگار  یه لحظه بچه تعجب کرد یا داشت فکر میکرد که کی میتونه باشه (آخه هنوز سرشو بلند نکرده بود از روی فیشی که مینوشت) و تا سرشو بلند کرد - با لبخند و اینا گفت: سلام خانم بانو. شما خوبین؟ مادر و پدرتون خوبن؟ 

- ممنونم . خانواده شما خوبن؟ خوش میگذره؟ 

- شکر. بد نیست. 

خلاصه در همین حد و حس کردم که توی بانک که آدم بیشتر از این صحبت نمی کنه! آخه نه اینکه منم میشناسن! تازه عموزاده هم کم خاله زنک !!!!! نیست!(اصلاْ یادم رفت که باهاش حال و احوال کنم) 

خلاصه که من بسی به حس ششم و احساسات خودم نازیدم و بسی شادمانه به باقی بانکها سر زدم و  خیلی هم به یاد گذشته ای که در چشم به هم زدنی ده سال ازش گذشته افتادم.بعدشم رفتم مدرسه و تنها بودم و همه لیستهایی که تا امروز برام اومده بود رو وارد کردم و کارامو سر و سامون داد. خلاصه داشتم میامدم که دیدم تلفن زنگ خورد و خانم مدیر مدرسه همسایه! گفت که یه کلاسشون رو هوشمند کردن و قراره براشون کلاس آموزشی بذارن - اگه دوست دارم برم و پرسیدم کی هست؟ گفت: چهارشنبه ۲-۳ شروع میشه. اولش گفتم : خوبه! یهو یادم افتاد که ای وای چهارشنبه هم نوبت نسخه دارومه و هم باید برم دکتر که برام نسخه بنویسه! گفتم: نمیشه که! یه برنامه دارم و از قبل برنامه ریزی شده و اینا!! بعد که اومدم خونه با خودم گفتم که امروزم که دکتر هست پس بهتره امروز برم !!! به مادر جان میگم: من امروز میرم دکتر! 

- میگه: منم باهات میام. 

-  خوب خودم میرم دیگه! 

-  گفتم که میام! 

-  وا ! خیلی خوب من میرم بعد اذان ظهر. 

- خیلی خوب. منم ناهار اینا و خودمون رو حاظر میکنم بخوریم و بریم. 

میدونین آخه دکتر من خیلی سرش شلوغه و صبحها میره بیمارستان یا کلینیک و عصرای روزهای زوج تو مطبش هست و اونم از ساعت ۵ خودش میاد اما باید از ساعت سه عصر وقت بگیری و اگه وقت قبلی میداشتم که راحت بودم اما چون من روی پنجشنبه هایی که داشت حساب کرده بودم و دکی خان اونو کنسل کرده برنامه ام به هم ریخت! 

خلاصه رفتیم و دکتر ساعت ۱۵/۵ اومد و منم نفر دوم رفتم داخل! 

سلام و حال و احوال و اینا. 

بعد میگه : خوب چطوری؟  

میگم : خوبم . اگرم بهم بگی که دیگه دارو نمیخوای که عالیم! 

-  مگه دارو چکار به تو داره؟ برو زندگیتو بکن . داروتم بزن!!!! 

من -  ای بابا! من هر چی میگم که شما حرف خودتو میزنی. 

میگه : این حرفها رو ولش کن! پاشو راه برو ببینم!! 

-  . واسه چی؟ 

- میخوام ببینم. 

- خوب بفرما و شروع به راه رفتن کردم. 

- چادرتو بگیر و راه برو . اینجوری (ادای گردو - شکستم قدیم) 

- وا! چادرمو واسه چی؟ 

- دختر جان میخوام پاهاتو ببینم . موقع راه رفتن!

( جهت اطلاع دوستان عزیز! من سال گذشته برای مدتی توی حفظ تعادلم و حتی راه رفتنم مشکل پیدا کردم و نمیتونستم خوب راه برم و پاهام به دستور من نبودن و هر کاری که دلشون میخواست! میکردن و من اومدم پیش دکتر و برام التهاب دستگاه عصبی مرکزی تشخیص داده شد . و حالا دکتر میخواست ببینه که من با مصرف داروها بهتر شدم یا هنوز علائمی از اون حالات دارم)  

- خلاصه قدمهایی راه رفتم و بعد گفت بیا اینجا  کنار تخت وایستا و چشماتو ببند و دستاتو دراز بگیر جلوت و بعد بشین روی تخت! خلاصه بعدشم با اون چکش مخصوص دکی ها! ضرباتی به زانو و دستها و کنترل علائم و اینا! 

بعد میگه: عکس العملات تنده ها! عصبی هستی! 

من -         کمی تا قسمتی شاید! 

(آخه خدائیش این جوابه من به دکتر مملکت دادم!!!

میگه : خوب برات دارو نوشتم. تازه یه آزمایشم نوشتم . اینو انجام بده - بفرست من ببینم!اگه لازم باشه بهت ویتامین و اینا بدم! 

میگم: خوب . من میرم خونه.بعدش میرم آزمایشگاه و آزمایش میدم. جوابشو خودم میبینم اگه مشکلی داشت میارم شما هم ببین! 

میگه: نه! بفرست بیاد من ببینم! 

میگم : خوب خودم دیدم نمیشه!  

میگه : نه! بابا جان! بیار من ببینم اگه لازم باشه دارو بدم. چقدر مسئله رو سخت میکنی! 

!!!من - خوب. باشه. چکار کنم دیگه! 

میگه : برو واسه سه ماه دیگه به منشی بگو وقت بهت بده! 

مادرجان: آقای دکتر تا چند وقت دیگه باید دارو مصرف کنه؟ 

- خوب * جواب آزمایش بیاد. اما حالا فعلاْ باید مصرف کنه!! 

من: آخه تا کی؟ من فکر کنم اینجوری که داریم میریم : یه سال بعد: هنوز باید استفاده کنی! دو سال بعد : هنوز باید استفاده کنی!! پنجاه سال بعد: هنوز باید استفاده کنی!!!!! 

 دکتر: نه فعلاْ برو آزمایشتو بده! و این داروهاتم بگیر تا بهت بگم!!!!  

 

خلاصه امروز کلاْ روز جالبی بود و خدا رو شکر که همه چی آرومه! من خیلی خوشحالم!!

شب آرزوها

امشب لیلة الرغائبه! 

شب آرزوهاست 

چشماتو ببند و آروم بگو: 

خدایا! من عاشق توام و به تو نیاز دارم 

به قلب من بیا.

یاد روزهای گذشته

جالبه که امروز مصدفه با اولین تجربه شروع به کارم در پارسیجان! 

اون موقع ها خیلی بچه بودم و یه جورایی خیلی بی تجربه و خام و اولین تجربه حضور در جامعه بعنوان نیروی کار بر می گرده به 3/3/1382 

.... 

چقدر وقت گذشته و چقدر دور و چقدر نزدیکه روزهای گذشته.  

اولین روز آشنا شدن با سالن کارم و بچه هایی که همکارام بودن و یه جورایی همه ازم بزرگتر و بعنوان یه بچه به من نگاه می کردن! اولین روز آشنا شدن با رئیس الدوله جان! که خیلی برام برخوردش جالب بود و در عین حال به نظرم خجالتی و در آن واحد پر ابهت برام جلوه داشت!( و بعد ها فهمیدم که واقعاً خجالتیه و هم شخصیت با ارزش و ابهتی بود و هست) 

خلاصه که کلی سوتی دادیم (کل گروهی که روز اول رفته بودیم) 

آخه نه مسئول سالنمون که اون موقع شهره بانو بود و نه بچه هایی که باهاشون یه تیم شده بودیم بهمون نگفتن که : توی سالن غذاخوری هر گروه دوستیی که هستن یه میز خاص برای نشستن و غذا خوردن دارن و خلاصه که جای هر کی مشخصه! و ما (من و حکیمه و هاجر و شهلا و اعظم ) همه گروهی که تازه وارد بودیم و اولین روز کاریمون بود - موقع ناهار رفتیم و یه میز پیدا کردیم و نشستیم و بازهم کسی نگفت قضیه چیه و دیدیم هر کی داره  و  نیگامون میکنه! ما هم گذاشتیم به حساب اینکه تازه واردیم و اینا و وو مشغول خوردن ناهارمون شدیم و تازه شاکی هم بودیم که اینا چرا اینجورین؟؟خلاصه وقتی رفتیم نمازخونه و بعدش دوباره رفتیم سر کارمون یکی از سرگروهها در حین کار و توضیح روابط مابین عوامل! بهمون گفت که اینجا هر کی صندلی و میز و حتی ابزار خاص خودشو داره و شما هم یواش یواش آشنا میشین. توی نهارخوری هم همینطور! و ما که دو زاریم افتاد که قضیه چیه  که باید به ما زودتر میگفتین!!! 

 

هی یادش بخیر.