دلانه های بارانی
دلانه های بارانی

دلانه های بارانی

روزانه نگاشت ...

دیروز و پریروز جزء روزهای شلوغم بود. 

هر دو روز رو برای کاری باید می رفتم مرکز استان! روز اول که یه جلسه ی فرهنگی بود و روز دوم می خواستم گشتی توی کتاب بهمن بزنم و بعدشم یه سر به دکتر بزنم برای ادای دکتر سلام! 

خلاصه صبح از خونه اومدم بیرون و به مامان گفتم برنامه اینه مدارکم رو برمی دارم و با سرویس همکارا می رم - کارام رو ردیف می کنم و دیدم دیر میشه زنگ می زنم بابا بیاد دنبالم! 

خلاصه صبح تا ظهر مدرسه و سر و کله زدن با شیطونکهام و بعدش باتفاق همکار خانم رفتیم و سوار سرویس شدیم . خلاصه آمار ایستگاه رو گرفته بودم و طالقانی هم ایستگاه داشتن خیالم راحت شد که تنها نیستم و بخاطرم سرویس نگه نمی داره. 

خلاصه حدود ۲عصر کرج بودم و رفتم یه چرخی توی نمایشگاه زدم و چندتا کتاب گرفتم. 

از آنجائیکه هوا ابری و همچین نم نم بارونی هم میامد منم توی افکار خودم به سمت مطب حرکت کردم و همینجوری توی افکارم غوطه ور بودم که دیدم ای وای دارم  همینجوری واسه خودم میرم و نزدیکه سر از هفت تیر دربیارم!دوباره خودمو جمع و جور کردم و مسیری که کمی رفته بودم رو برگشتم و رسیدم به جایی که باید و اونجا دقیقا ۲ساعت تمام تک و تنها و غرق در افکار خودم منتظر شدم تا کارام ردیف بشه و خلاصه برگشت به خونه هم حدود ۷و نیم شد! منم خسته و کوفته! یه سر به نت زدم و بعدش رفتم به خوابم برسم. 

کلی فکر کردم و کلی به خودم امید دادم که بانو جان! قضایا رو برای خودت سخت و پیچیده نکن.خیلی هم درگیر نباش و خیلی هم فکر نکن! زده بود به سرم که سراغ دوستی اون نزدیکی رو بگیرم و بعد با خودم گفتم : نه بانو جان.هر چیزی که به ذهنت بیاد نباید عملیش کنی!!

خلاصه که کلی توی اون هوا قدم زدم - بدون توجه به اینکه هوا کمی خنک بود و بدون ترس از سرما خوردن! (البته الان که دارم کمی گلو درد حس میکنم - فکر می کنم اون قسمت قضیه به واقعیت پیوسته! ) 

 

پ.ن 1:  

امروز زنگ هنر ربطش داده بودم به تشکر کردن و درسی که توی هدیه ها داشتیم و از پسرکام خواستم گل بکشن برای تشکر از پدر و مادرشون! وای که چه گلهایی کشیده بودن. 

منم توی تابلو براشون یه عالمه گل کشیدم و گفتم به خاطر روز دانش آموز این گلها برای شما وای که چقدر ذوق کرده بودن و می گفتن : خانم مگه شما کلاس نقاشی رفتین؟ 

وای خانم ما بلد نیستیم این همه گل قشنگ بکشیم. 

خانم همه ی اینا رو بخاطر ما کشیدین؟ 

 

خلاصه از ذوق اونا کلی خودمم ذوق کردم 

 

پ.ن 2: 

سر یکی از زنگها! آقای ناظم عکسهای بچه ها رو آورده بودن بهشون بدن و به بهانه ی اینکه پسرای خوبی باشید و شلوغ نکنین و الا این دوربین فعال میشه (اشاره به دستگاه اعلان حریقی که مدلش تغییر کرده بود و پر از سیم های مختلف بدون کلاهک معمولی) یکی از بچه ها هم نه گذاشت و برداشت - گفت : آقا این که دوربین نیست! 

آقای ناظم :  

من :  و در حال تلاش برای نخندیدن 

آقای ناظم : بچه! تو میدونی داخل اون سیمها چه خبره؟ چه چیزایی هست؟ چه دستگاههایی داره؟ از کجا می دونی دوربین نیست! 

خلاصه بچهه سعی کرد کوتاه بیاد و منم دنبال فرصتی واسه خندیدن! و آقای ناظم هم مشغول دادن عکسهای بچه ها! 

 

نظرات 7 + ارسال نظر
آیور سه‌شنبه 14 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 09:39 ب.ظ http://exemotion.blogfa.com

ما خونون همون خیابون طالقانی .. طالقانی شمالی البته ..
اخی دلم کرج خواست ..

پس طالقانی شمالی هستین؟
الان که اصفهانید درسته؟
خووووو هر موقع کرج بودی میبینمت پس

حسین سه‌شنبه 14 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 08:13 ب.ظ http://varonegi.persianblog.ir/

اگه دوسنتون بود شاید سرما نمیخوردین
برید دکتر نزارید بریزه تو سینه اتون
همو خدای بزرگ شما رو در قبال بدنتون مسئول میدونه بانو

می دونین خب شاید دوستم هم بود با هم دیگه می رفتیم و قدم می زدیم اون موقع دوستم هم سرما می خورد - من باید جواب خودمو و دوستم و وجدانمو چی می دادم؟ البته شایدم دوستم نمیذاشت بیرون بمونیم!نمی دونم که
من خیلی زورم میاد برم دکتر!اما اگه تا آخر هفته خوب نشدم چشم میرم دکتر.
بله شما درست می فرمائید آقااما من کوتاهی نکردم - فقط یه کم به حرف دلم گوش دادم که دلش پیاده روی خواست!البته فاصله ای به اندازه ی کتاب بهمن تا بانک سپه خیابون بهشتی!باور کن زیاد نبود

حسین سه‌شنبه 14 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 08:03 ق.ظ http://varonegi.persianblog.ir/

این ناظمتون خودش خنگه خیال کرده بچه ها خنگن.
حقش بود اینطوری ضایع بشه حالش جا بیاد
ای کاش عملیش میکردی مگه چیه خب؟
اگه دوستت رو لایق دوستی میدونی چه اشکالی داره؟
اما خب تصمیم آخر باخودته که بخوای یا نه.
امیدوارم بعد ها از فرصتی احتمالی پیش اومده که مصرف نکردی پشیمون نشی.
مراقب خودت هم باش سرما خوردگیت بدتر نشه


ناظممون خنگ نیست اما نمی دونم چرا همچین حرفی زد!(بچه ها رو دست کم گرفته بود!شاید) اما خدائیش خیلی خنده دار شد قیافه اش و سعی من برای نخندیدن!
دیگه
دیگه
نمیشد که یهو سرزده به دوستم بگم بیا همو ببینیم یا چیزی شبیه به این.مردم کار و زندگی دارن

ممنون از شما اما داره اوضاع وخیمتر میشه!صدام هم داره کیپ میشه و البته فردا رو دووم بیارم که توی کلاس سایلنت نشم!دو روز تعطیلیه!تا بعدشم خدا بزرگه!(الان خدا میگه اخه وقتی عقل توی کله ات نیست!بزرگی من چکاری برات می کنه!!)

فقط من! سه‌شنبه 14 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 06:29 ق.ظ http://jostejoogar2011.persianblog.ir/

چه پسر ناقلایی !
مچ ناظم مدرسه رو میگیره...
............
شما تو یه روز چقدر کار مفید انجام دادی خانم !
خدا قوت


خب دیگه!حالا شما فکر کن من با چه شیطونکایی طرفم!

.....
امیدوارم مفید باشه حالا!
ممنونم.

بسامه دوشنبه 13 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 07:12 ب.ظ

اره بابا فکرشو نکن... سخت می گیرد جهان برمردمان سخت کوش..
به به چه گلهایی... الان من دلم خواست برای منم گل بکشی...
یعنی من بچه بودم فکر می کردم بچه ها رو لک لکها میارن

می دونی از فکر زیاد دیگه دارم به بی فکری فکر میکنم!
عزیزم مگه گلامون پیدا بود
بیای کلاسم برات میکشم
تو خودت گلی که گل می خوای چکار؟

بچه ها و لک لک؟؟؟

memole دوشنبه 13 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 06:14 ب.ظ


یعنی شاگرات آخر وروجکن
و خیلیییییییییی هم احساساتی و دوست داشتنی
تا حالا فکر کردی اگر 20 ساله دیگه یهو تو خیابون ببینیشون اونا بشناسنت چیکار میکنن
الهیییییییییییییی احساس دوستی که بعد چندین سال پیداش کردی
مطمئنم اون روزم به اندازه الان دوستت دارن


خلاصه که آقای ناظم رو توی موقعیت بدی گذاشته بودن!

خیلی فکر کردم.خب شاید باذوق بیان جلو و حال و احوال کنن.(البته اگه عمری داشته باشم که20 سال بعد رو ببینم) و منم کلی از دیدنشون و اینکه من رو یادشون مونده ذوق کنم -(اگه یادشون بمونه)

نمی دونم شاید ...

سیستم تبادل لینک دوشنبه 13 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 02:46 ب.ظ http://link.9rang.com

سلام همکار گرامی

سیستم تبادل لینک هوشمند

*اطلاعات لینک ما:

عنوان: آموزش خیاطی

آدرس: http://shop7.9rang.com/product.php?id=125

پس از قرار دادن لینک بالا در سایت خود، از طریق سایت زیر لینک خود را درج کنید

http://link.9rang.com

*تبادل لینک باعث افزایش بازدید و ورودی گوگل میشود.

موفق باشید

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.