ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | |||||
3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 |
10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 |
17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 |
24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
31 |
دیروز و پریروز جزء روزهای شلوغم بود.
هر دو روز رو برای کاری باید می رفتم مرکز استان! روز اول که یه جلسه ی فرهنگی بود و روز دوم می خواستم گشتی توی کتاب بهمن بزنم و بعدشم یه سر به دکتر بزنم برای ادای دکتر سلام!
خلاصه صبح از خونه اومدم بیرون و به مامان گفتم برنامه اینه مدارکم رو برمی دارم و با سرویس همکارا می رم - کارام رو ردیف می کنم و دیدم دیر میشه زنگ می زنم بابا بیاد دنبالم!
خلاصه صبح تا ظهر مدرسه و سر و کله زدن با شیطونکهام و بعدش باتفاق همکار خانم رفتیم و سوار سرویس شدیم . خلاصه آمار ایستگاه رو گرفته بودم و طالقانی هم ایستگاه داشتن خیالم راحت شد که تنها نیستم و بخاطرم سرویس نگه نمی داره.
خلاصه حدود ۲عصر کرج بودم و رفتم یه چرخی توی نمایشگاه زدم و چندتا کتاب گرفتم.
از آنجائیکه هوا ابری و همچین نم نم بارونی هم میامد منم توی افکار خودم به سمت مطب حرکت کردم و همینجوری توی افکارم غوطه ور بودم که دیدم ای وای دارم همینجوری واسه خودم میرم و نزدیکه سر از هفت تیر دربیارم!دوباره خودمو جمع و جور کردم و مسیری که کمی رفته بودم رو برگشتم و رسیدم به جایی که باید و اونجا دقیقا ۲ساعت تمام تک و تنها و غرق در افکار خودم منتظر شدم تا کارام ردیف بشه و خلاصه برگشت به خونه هم حدود ۷و نیم شد! منم خسته و کوفته! یه سر به نت زدم و بعدش رفتم به خوابم برسم.
کلی فکر کردم و کلی به خودم امید دادم که بانو جان! قضایا رو برای خودت سخت و پیچیده نکن.خیلی هم درگیر نباش و خیلی هم فکر نکن! زده بود به سرم که سراغ دوستی اون نزدیکی رو بگیرم و بعد با خودم گفتم : نه بانو جان.هر چیزی که به ذهنت بیاد نباید عملیش کنی!!
خلاصه که کلی توی اون هوا قدم زدم - بدون توجه به اینکه هوا کمی خنک بود و بدون ترس از سرما خوردن! (البته الان که دارم کمی گلو درد حس میکنم - فکر می کنم اون قسمت قضیه به واقعیت پیوسته! )
پ.ن 1:
امروز زنگ هنر ربطش داده بودم به تشکر کردن و درسی که توی هدیه ها داشتیم و از پسرکام خواستم گل بکشن برای تشکر از پدر و مادرشون! وای که چه گلهایی کشیده بودن.
منم توی تابلو براشون یه عالمه گل کشیدم و گفتم به خاطر روز دانش آموز این گلها برای شما وای که چقدر ذوق کرده بودن و می گفتن : خانم مگه شما کلاس نقاشی رفتین؟
وای خانم ما بلد نیستیم این همه گل قشنگ بکشیم.
خانم همه ی اینا رو بخاطر ما کشیدین؟
خلاصه از ذوق اونا کلی خودمم ذوق کردم
پ.ن 2:
سر یکی از زنگها! آقای ناظم عکسهای بچه ها رو آورده بودن بهشون بدن و به بهانه ی اینکه پسرای خوبی باشید و شلوغ نکنین و الا این دوربین فعال میشه (اشاره به دستگاه اعلان حریقی که مدلش تغییر کرده بود و پر از سیم های مختلف بدون کلاهک معمولی) یکی از بچه ها هم نه گذاشت و برداشت - گفت : آقا این که دوربین نیست!
آقای ناظم :
من : و در حال تلاش برای نخندیدن
آقای ناظم : بچه! تو میدونی داخل اون سیمها چه خبره؟ چه چیزایی هست؟ چه دستگاههایی داره؟ از کجا می دونی دوربین نیست!
خلاصه بچهه سعی کرد کوتاه بیاد و منم دنبال فرصتی واسه خندیدن! و آقای ناظم هم مشغول دادن عکسهای بچه ها!