دلانه های بارانی
دلانه های بارانی

دلانه های بارانی

یادش بخیر

داشتیم می رفتیم به مادربزرگ سر بزنیم که یاد این خاطره افتادم.   

 

اون موقعها که کوچیک بودیم ( من و داداش جان) وقتی می رفتیم بیرون و هوا کمی باد بود یا خنک با هم می رفتیم زیر چادر مامان! و بعد هر جایی مامان میرفت - ما هم همونجوری حرکت می کردیم و می رفتیم. 

قضیه وقتی جالب میشد که داداش جان!دلش میخواست بیرونو هم تماشا کنه و در عین حال از پناهگاه!! هم بیرون نیاد که کله ی مبارک رو از لای چادر میاورد بیرون و مامان از دستش کلافه میشد!! 

وقتی هم که داداش جان و داداشی با هم می رفتن که دیگه هیچی!رسماً مامان از پناهگاه اخراجشون میکرد!مگه که قول بدن کمتر چادر رو اینور - اونور کنن. 

دیروز مامان که داشت تعریف می کرد علت رو!می گفت: از بس اینا شیطنت میکردن و جلو پامو می گرفتن!نمی تونستم حرکت کنم که هی میامدن تو مسیر حرکتم تازه از یه طرف دیگه هم دائم می خواستن سرشونو بیارن بیرون - چادرم رو هی باز می کردن و منم ازشون کلافه میشدم. 

 

** 

داشتیم تصور می کردیم الان هم بریم زیر چادر مامان ! اما حیف که نمیشه (من و داداش جان بلندتر از مادرجان شدیم) و عملاً دیگه فرصت تجدید خاطره نداشتیم

نظرات 4 + ارسال نظر
massi یکشنبه 31 فروردین‌ماه سال 1393 ساعت 07:28 ب.ظ

مام ازین کارا میکردیماااااا! :))

:)

ارکیده یکشنبه 31 فروردین‌ماه سال 1393 ساعت 12:32 ب.ظ

سلام مریم بانو جان بوووووووووووووووس
یادش بخیر منم گاهی ازین کارا میکردم
انگار امن ترین جای دنیا زیر چادر مادرم بود ایشالا سایشون همیشه بالای سر ما بچه ها همیشه سبز باشه آمین

سلاااااااااااااااام زهره بانوی من. بووووووووووس
خوبی؟
خوشی؟
کجایی دختر؟
چرا نیستی؟ جویات بودم خانم.
---
آمین

فقط من! شنبه 30 فروردین‌ماه سال 1393 ساعت 02:18 ب.ظ http://jostejoogar2011.persianblog.ir/

یادش بخیر !


رویا جمعه 29 فروردین‌ماه سال 1393 ساعت 11:10 ق.ظ

چع باحال ! :)

با حالی از خودته

بهتری ایشالا؟

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.