دلانه های بارانی
دلانه های بارانی

دلانه های بارانی

روزانه نوشت (روز معلم)

سلام به همه ی دوستان. 

والا نه که نزدیک شدیم به ایام پایانی سال تحصیلی!یه کم بین نوشتنم فاصله افتاده (آیکن بانوی در حال توجیه) 

خب بریم سر کادوهای روز معلم 

ادامه مطلب ...

قول . . .

امروز برگه های آزمون ریاضی بچه ها رو بهشون داده بودم که خیلی هم تعریفی نبود. 

بعدش مشغول انجام امر مبارک بازخواست و چشم غره و اینا بودم که در زدن و از منطقه جناب بازرس تشریف آوردن کلاس من!! 

خلاصه با دیدن اخمهای در هم و جوجه های صف شده!شستشون خبردار شد که چه خبره.شروع کردن با بچه ها حرف زدن و اندرز دادن و بعد از اینا بهشون گفتن : خب قول میدین که بهترین بچه ها بشین و درسهاتونو خوب بخونین؟ 

بچه ها : بعله 

- خب اونایی که قول میدن - دستاشونو بیارن بالا. 

بچه ها دست بلند کردن و آقای بازرس این بار گفتن : اونایی که مردونه قول میدن! هر دوتا دستشون بالا!! 

یکی از بچه هام میگه : آقا! یعنی یه دست بیاریم بالا - زنیم؟ (زن هستیم)

من :  

آقای بازرس :  

بچهه :  

من :  

آقای بازرس :  بعد یه هنگ کلی! نه پسرم - میخوایم به خانم معلم اطمینان کامل بدیم که قولمون محکمه! 

 

*** همچین اعجوبه هایی دارم من

روز اول بعد تعطیلات

سلاااااااااااااام به همه. 

امروز اولین روز کاریم توی سال جدید بود. 

از دیروز یه حسی مثل اولین روز شروع مدرسه توی جونم ریخته بود - خلاصه لباسامو حاضر کرده بودم.شب تا دیروقت مشغول بودم واسه خودم و صبح یهو از خواب پریدم (که نکنه نمازم بمونه و مدرسه دیر بشه

یه سر به دنیای مجازی زدمو و رفتم دنبال کارام. 

امروز یه لباس متفاوت پوشیده بودم.مانتو یاسی و مقنعه ای کمی سیرتر با شلوار سفیدم!خب دوست میدارم در کنار بچه ها شاد باشم حتی تیپ ظاهریم 

مدرسه هم حال و هواش جالب بود برام. 

وقتی رفتم سر کلاس با تک تک بچه هام دست دادم و بهشون عید رو تبریک گفتم و اونا هم متقابلا همینطور.اما برام نحوه ی دست دادنشون جالب بود - بعضیا محکم و مردونه - بعضیا هم یه جورایی خجالتی. 

می دونستم بعد حدود 20روز حرفهاشون زیاده و تعریفاشون و مطمئنم تا اونا نگن حواسشون به هیچ چیز نیست. 

زنگ اول رو گذاشتیم به تعریف کردناشون.از داستان چهارشنبه سوری و آتیش سوزوندانشون گفتن تا مسافرتهای عیدشون و اوقات گذراندنشون. 

تعریفاشون منو خیلی شاد کرد - ذره ذره زندگی رو توی چشم تک تکشون میدیدم وقتی از شیطونیاشون و بازیهاشون می گفتن.حتی وقتی از افتادنشون از کوه تعریف می کردن. 

وقتی اونا تعریف می کردن ؛ من بیشتر حس می کردم که چقدر دلم براشون تنگ شده بود.تمام این بیست روز. چقدر مشتاقشون بودم و چقدر بودنشون برام مهمه و مسرت بخش. 

خلاصه زنگ اول به تعریفشون گذشت و باقی روز هم به علت غیبت 5تا از جوجه هام - ترجیح دادم درس ندم و درسهای قبلی رو مرور کنیم. 

یکی از بچه های شیطونم که همیشه هم کلاهمون باهاش میره توی هم اومده پیشم و میگه : خانم, دلم براتون خیلی تنگ شده بود. 

منم دست کردم تو موهاشو گفتم: منم دلم برات تنگ شده بود. 

 

- - - - - 

خلاصه امروز برام پر از حسهای قشنگ بود و آرزو کردم تا پایان سال تحصیلی و با هم بودنمون - مملو از حسهای قشنگ باشیم. 

  

 

بانوی خیاط - معلم !!!!

 مادرجان بخاطر علاقه شون خیاطی می کنند.هم خودشون سرگرمند و هم اینکه کار خلق خدا راه میفته. 

بعد مسافرت و الانم نزدیک عید - مامانی ما سرشون شلوغ میشه و اون روز دیدم توی فکر هستن که چکار کنم ؟ همه چی با هم قاطی شده و مردم کارهاشونو می خوان برای عید و ممکنه نرسم و اینا. 

من هم در نقش یک دختر نمونه ی تک دونه!! اعلام آمادگی کردم که بهشون کمک کنم و مادرجان بسی خوشحال شدند.و گفتم :چرخ منو بیاری حله دیگه - الان که مدرسه هم داریم مرور می کنیم و زیاد کار ندارم برای طرح درس و اینا. 

یه چند دقیقه بعد توافقاتمون دیدم که مامان خانم (همراه با خنده ی ملیح) : دارم فکر می کنم که تو بیای کمک من ؛ بعدش کی فرصت داری بری سراغ کامی و گوشیجانت!!! 

-  یعنی من زیاد با این وسائل مدرن سروکار دارم؟ 

نه خیلی!فقط نزدیکه آب و غذاتم بشه نتی !!!!!

 

 

این همه نمایی از بانوی در حال دوختن دکمه (گفته باشم کلاً رو متکایی رو خودم دوختم اما در این مرحله یادم افتاد مستندسازی کنم) هر کاری هم کردم این عکسه چرخشش درست نشد 

 

پ.ن : عکسه به کمک لطف جناب مهندس اصلاح شد. 

بازم ممنون.

زنگ ورزش

دیروز طبق معمول یک شنبه ها ورزش داشتیم. 

رفتیم حیاط و بچه ها تشکیل دو تا تیم دادند و چند نفری هم خواستند بازی دیگه ای بکنند. 

خلاصه کمی گذشت دیدم دو تا از پسرا رفتن یه گوشه روی نیمکت های محوطه نشستن.رفتم سراغشون و میگم: پاشین بیاین توی زمین - چرا مثل پیرمردها اینجا نشستین. 

دیدم هر دو به هم نگاه می کنند و می خندند! 

- چی شد؟ 

یکیشون دستشو برده پشت لبشو دست میکشه و میگه: چطور ممکنه ما پیرمرد باشیم؟ ما که سبیل نداریم! 

- مگه هر پیرمردی سبیل داره؟ پیرمرد بی سبیل نمیشه؟ 

- (با تفکر زیاد) فکر نکنم!! پیرمرد باید سبیل داشته باشه!! 

خلاصه اومدن توی زمین و مشغول بازی شدن اما هنوز معتقدن که پیرمرد باید سبیل داشته باشه!!!!!! 

 

 -------  -------  --------

توی زمین بچه ها سرگرم بازی بودن که یهو یکیشون خطا کرد و نزدیک بود کارشون به دعوا بکشه - یکی از بچه های طرف دعوا برگشته میگه : برو  بچه!!! 

من:  مگه خودت چقدر بزرگی؟ 

- خب اجازه این کاری که داره می کنه - کار بچه است!!!! 

و همچین با ژست آدم بزرگیی رفت دنبال بازیش!!!!که با خودم گفتم : نکنه منم هنوز بچه ام!!