ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | |||||
3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 |
10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 |
17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 |
24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
31 |
زنگ ورزش بود و هوا کمی ابری.
بماند که من عاشق هوای ابری و بارونی هستم.
رفتیم حیاط و بعد تیم شدن بچه ها ! گفتم : اگه بارون بگیره میریم نمازخونه - اونجا بازی کنین.
پسرا : نه خانم.اون موقع هوا منچستریه و بازی می چسبه.یعنی ما فوتبالیست نیستیم؟
من: چرا - هستین. اما نمیخوام فوتبالیستهای سرما خورده باشین.
در حین این حرفها چند قطره بارون بارید.
مبگم: پسرا ! بریم نمازخونه؟
- نه خانم ؛ هوا خیلی خوبه.ما این هوا رو دوست داریم.
من: اگه شدید تر شد - میریم! باشه؟؟
- باشه خانم.
کمی گذشت و هنوز نم نم بارون ادامه داشت.این بار جای پسرا و من عوض شد انگار که اونا شروع کردن به توصیه اینکه:
خانم ما داریم بازی می کنیم ؛ شما برین کلاس.
خانم برین زیر دیوار بایستین - خیس میشین.
خانم ما اینجا خوبیم؛ شما برید داخل.
خلاصه هر کدومشون داشتن ازم می خواستن که برم داخل!نکنه اذیت بشم از بارون!
و خبر نداشتن که من چقدر هوای بارونی رو دوست دارم.
بهشون اطمینان دادم که منم بارون رو دوست دارم و از بودن کنارشون خوشحالم.
اما توی دلم هم خیلی خوشحال بودم از این حس مسئولیتی که نسبت به من داشتن و ابرازش می کردن؛ مردان کوچک کلاس من