دلانه های بارانی
دلانه های بارانی

دلانه های بارانی

دوست !

پشت صحرای دلم شهریست ...

که یک دوست در آنجا دارم !

هر کجا هست ...

به هر فکر !

به هر حال و به هر کار عزیز است ...

خدایا تو نگهدارش باش !


*+*+*+*

امسال دوتا همکار بانوی خیلی ناز و دوست داشتنی همکارم شدن.نه که همکاران قبلی خوب نبوده باشند.

اما همکار بانوی امسالی بهم حس خوبی میده.بودنشو دوست دارم.هم کلام شدن باهاش.گاه دوست دارم زنگهای تفریح اونقدر طولانی بشه که من فقط بشینم و به حرفهاش گوش بدم.از حرکاتش و رفتاراش یاد بگیرم.همکار بانو اونقدر روم تاثیر داشته که دلم میخواست خواهری مثل اونو داشتم.

خدا بهش سلامتی و دلخوشی بده و برای خانواده اش حفظش کنه



اندر حکایات من و پسرهام

مدرسه ها شروع شد و بازم حکایات من و پسرام!

امسال تعدادشون شده 37تا!! و من دارم فکر میکنم که چه شود;-)

رفتم سر کلاس بهشون میگم :پسرا دفتر دیکته دربیارید که شروع کنیم درس رو.

پسر بچه ی شیطون زل زده توی چشمام میگه:نمیتونم خانم!

-چرا؟

+آخه دفتر نیاوردم.

-دفتر مشقت رو دربیار.

+اونم نیاوردم.

-پس چی همراهت هست؟

+هیچی، کیف نیاوردم:-)

-!! پس چی؟؟

+یادم رفته.

-برو زنگ بزن مامانت بیاره

+شماره شو بلد نیستم.

-شماره خونه چی؟

+بلد نیستم.

-شماره پدر؟

+ بلد نیستم.

-  :| دفتر شماره داره برو بگو تماس بگیرن.

+ :-D

آخه من چی بگم؟؟ کیفو داخل ماشین باباش جا گذاشته بود، حالا خوبه که دفتر شماره تماسها رو دارن.

:|    :|

سفرهای پی در پی ( 2 )

سلام مجدد.

خب داستان به اونجا رسید که به نمایشگاه گل و گیاه واقع در پارک چمران کرج ( تا امروز هم برپاست) دعوت شدم. 

ادامه مطلب ...

درک متقابل

سلام. 

وقتی یه کوچولو به جمع خانواده اضافه میشه، همه خوشحالن؛ همه شادند. تمام حرکات و رفتارهاش جالبه و دوست داشتنی. 

اما وقتی نمیتونیم معنی گریه ها و حرکات غیر ارادیی که نشانه ی اذیت یا درد هست، توی صورتش میبینی و نمیتونیم هیچ کاری بکنیم؛ حس غم و ناتوانی به آدم بزرگهایی که یارای درک زبان آدم کوچولو رو ندارن ؛ دست میده.

:(

دلخواهانه

سلاااااااام. 

تا همین الان دوستا و نزدیکان و آشنایان به طرق مختلف جویای حالم هستن و مراتب نگرانیشونو اعلام می کنن و من دارم به نتیجه می رسم که چقدر خوش گذشتن به من مایه ی نگرانی دیگران شده. 

خب البته من که نمی خواستم جنگ بشه و تا وقتی هم اونجا بودیم خیلی برامون بازگو نمی کردن که چه خبره و چی به چیه. 

الان که اخبار رو می بینم - می تونم درک کنم که به اطرافیانم که ازشون دور بودم چه سخت گذشته. 

اما باز هم به درگاه خدا شاکرم بخاطر محبتش بهم. 

راستش دارم فکر می کنم که تغییرات لازمه عایا؟ 

دارم به یه برنامه ریزی مدت دار فکر می کنم برا سال تحصیلی آینده. 

دارم به این که مسافرت باعث شد که دز نت گردی خونم بیاد پایین فکر می کنم. 

دارم به ماه رمضونی که تو راهه فکر می کنم. 

دارم به مقدراتی که این ماه تثبیتشون می کنه فکر می کنم. 

دارم فکر می کنم که چقدر از شنیدن صدای خانم معلم دوران دبیرستانم که با اونکه مدتها از فارغ التحصیلیم گذشته ولی باهاش ارتباط داشتم و دارم و دیروز ییهو بهم زنگید و من چقدر خوشحال شدم و چقدر خجالت کشیدم که به احوالپرسیهای پیامکی بسنده کرده بودم. تازه به یاد قدیم که بهم کتاب معرفی می کرد می خواد برام یه کتاب پست کنه.تازه تشویقم کرده که اونو خلاصه کنم تا برای همه همکارا قابل استفاده باشه. 

وواااااااااااای چقدر خوشحالم از بودنشون که همیشه راهنماییم می کردن. 

ووایی از حس اینکه هنوز خانممون فراموشم نکرده در پوست خودم نمی گنجم. 

واااااایی از اینکه سالها بعد من هم پسرامو به یاد خواهم داشت - و اونها هم منو ، ته دلم قند آب میشه. 

 

خداجونم دوست دارم.

روز نوشته

سلام. 

این چند روز که از ورزشکار شدنمان می گذرد - حسابی کت و کولمان درد گرفته و همچون اژیدهایی بس عظیم الجثه غذا می خوریم. 

حالا به این می اندیشیم که عاقا ! دم ماه رمضونی برا خودمون دردسر ساختیم.خب با این اشتهای بسیااااار باید شب تا سحر را به خوردن بگذرانیم که گرسنه نشویم.! 

آخر این کار است؟ 

آخر این فکر است؟ 

(هعیی بابا)