دلانه های بارانی
دلانه های بارانی

دلانه های بارانی

بانوی خیاط - معلم !!!!

 مادرجان بخاطر علاقه شون خیاطی می کنند.هم خودشون سرگرمند و هم اینکه کار خلق خدا راه میفته. 

بعد مسافرت و الانم نزدیک عید - مامانی ما سرشون شلوغ میشه و اون روز دیدم توی فکر هستن که چکار کنم ؟ همه چی با هم قاطی شده و مردم کارهاشونو می خوان برای عید و ممکنه نرسم و اینا. 

من هم در نقش یک دختر نمونه ی تک دونه!! اعلام آمادگی کردم که بهشون کمک کنم و مادرجان بسی خوشحال شدند.و گفتم :چرخ منو بیاری حله دیگه - الان که مدرسه هم داریم مرور می کنیم و زیاد کار ندارم برای طرح درس و اینا. 

یه چند دقیقه بعد توافقاتمون دیدم که مامان خانم (همراه با خنده ی ملیح) : دارم فکر می کنم که تو بیای کمک من ؛ بعدش کی فرصت داری بری سراغ کامی و گوشیجانت!!! 

-  یعنی من زیاد با این وسائل مدرن سروکار دارم؟ 

نه خیلی!فقط نزدیکه آب و غذاتم بشه نتی !!!!!

 

 

این همه نمایی از بانوی در حال دوختن دکمه (گفته باشم کلاً رو متکایی رو خودم دوختم اما در این مرحله یادم افتاد مستندسازی کنم) هر کاری هم کردم این عکسه چرخشش درست نشد 

 

پ.ن : عکسه به کمک لطف جناب مهندس اصلاح شد. 

بازم ممنون.

زنگ ورزش

دیروز طبق معمول یک شنبه ها ورزش داشتیم. 

رفتیم حیاط و بچه ها تشکیل دو تا تیم دادند و چند نفری هم خواستند بازی دیگه ای بکنند. 

خلاصه کمی گذشت دیدم دو تا از پسرا رفتن یه گوشه روی نیمکت های محوطه نشستن.رفتم سراغشون و میگم: پاشین بیاین توی زمین - چرا مثل پیرمردها اینجا نشستین. 

دیدم هر دو به هم نگاه می کنند و می خندند! 

- چی شد؟ 

یکیشون دستشو برده پشت لبشو دست میکشه و میگه: چطور ممکنه ما پیرمرد باشیم؟ ما که سبیل نداریم! 

- مگه هر پیرمردی سبیل داره؟ پیرمرد بی سبیل نمیشه؟ 

- (با تفکر زیاد) فکر نکنم!! پیرمرد باید سبیل داشته باشه!! 

خلاصه اومدن توی زمین و مشغول بازی شدن اما هنوز معتقدن که پیرمرد باید سبیل داشته باشه!!!!!! 

 

 -------  -------  --------

توی زمین بچه ها سرگرم بازی بودن که یهو یکیشون خطا کرد و نزدیک بود کارشون به دعوا بکشه - یکی از بچه های طرف دعوا برگشته میگه : برو  بچه!!! 

من:  مگه خودت چقدر بزرگی؟ 

- خب اجازه این کاری که داره می کنه - کار بچه است!!!! 

و همچین با ژست آدم بزرگیی رفت دنبال بازیش!!!!که با خودم گفتم : نکنه منم هنوز بچه ام!! 

 

روزانه نگاشت ...

دیروز و پریروز جزء روزهای شلوغم بود. 

هر دو روز رو برای کاری باید می رفتم مرکز استان! روز اول که یه جلسه ی فرهنگی بود و روز دوم می خواستم گشتی توی کتاب بهمن بزنم و بعدشم یه سر به دکتر بزنم برای ادای دکتر سلام! 

خلاصه صبح از خونه اومدم بیرون و به مامان گفتم برنامه اینه مدارکم رو برمی دارم و با سرویس همکارا می رم - کارام رو ردیف می کنم و دیدم دیر میشه زنگ می زنم بابا بیاد دنبالم! 

خلاصه صبح تا ظهر مدرسه و سر و کله زدن با شیطونکهام و بعدش باتفاق همکار خانم رفتیم و سوار سرویس شدیم . خلاصه آمار ایستگاه رو گرفته بودم و طالقانی هم ایستگاه داشتن خیالم راحت شد که تنها نیستم و بخاطرم سرویس نگه نمی داره. 

خلاصه حدود ۲عصر کرج بودم و رفتم یه چرخی توی نمایشگاه زدم و چندتا کتاب گرفتم. 

از آنجائیکه هوا ابری و همچین نم نم بارونی هم میامد منم توی افکار خودم به سمت مطب حرکت کردم و همینجوری توی افکارم غوطه ور بودم که دیدم ای وای دارم  همینجوری واسه خودم میرم و نزدیکه سر از هفت تیر دربیارم!دوباره خودمو جمع و جور کردم و مسیری که کمی رفته بودم رو برگشتم و رسیدم به جایی که باید و اونجا دقیقا ۲ساعت تمام تک و تنها و غرق در افکار خودم منتظر شدم تا کارام ردیف بشه و خلاصه برگشت به خونه هم حدود ۷و نیم شد! منم خسته و کوفته! یه سر به نت زدم و بعدش رفتم به خوابم برسم. 

کلی فکر کردم و کلی به خودم امید دادم که بانو جان! قضایا رو برای خودت سخت و پیچیده نکن.خیلی هم درگیر نباش و خیلی هم فکر نکن! زده بود به سرم که سراغ دوستی اون نزدیکی رو بگیرم و بعد با خودم گفتم : نه بانو جان.هر چیزی که به ذهنت بیاد نباید عملیش کنی!!

خلاصه که کلی توی اون هوا قدم زدم - بدون توجه به اینکه هوا کمی خنک بود و بدون ترس از سرما خوردن! (البته الان که دارم کمی گلو درد حس میکنم - فکر می کنم اون قسمت قضیه به واقعیت پیوسته! ) 

 

پ.ن 1:  

امروز زنگ هنر ربطش داده بودم به تشکر کردن و درسی که توی هدیه ها داشتیم و از پسرکام خواستم گل بکشن برای تشکر از پدر و مادرشون! وای که چه گلهایی کشیده بودن. 

منم توی تابلو براشون یه عالمه گل کشیدم و گفتم به خاطر روز دانش آموز این گلها برای شما وای که چقدر ذوق کرده بودن و می گفتن : خانم مگه شما کلاس نقاشی رفتین؟ 

وای خانم ما بلد نیستیم این همه گل قشنگ بکشیم. 

خانم همه ی اینا رو بخاطر ما کشیدین؟ 

 

خلاصه از ذوق اونا کلی خودمم ذوق کردم 

 

پ.ن 2: 

سر یکی از زنگها! آقای ناظم عکسهای بچه ها رو آورده بودن بهشون بدن و به بهانه ی اینکه پسرای خوبی باشید و شلوغ نکنین و الا این دوربین فعال میشه (اشاره به دستگاه اعلان حریقی که مدلش تغییر کرده بود و پر از سیم های مختلف بدون کلاهک معمولی) یکی از بچه ها هم نه گذاشت و برداشت - گفت : آقا این که دوربین نیست! 

آقای ناظم :  

من :  و در حال تلاش برای نخندیدن 

آقای ناظم : بچه! تو میدونی داخل اون سیمها چه خبره؟ چه چیزایی هست؟ چه دستگاههایی داره؟ از کجا می دونی دوربین نیست! 

خلاصه بچهه سعی کرد کوتاه بیاد و منم دنبال فرصتی واسه خندیدن! و آقای ناظم هم مشغول دادن عکسهای بچه ها!