ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | |||||
3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 |
10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 |
17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 |
24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
31 |
زندگی در گذر آینه ها جان دارد
با سفرهای پر از خاطره پیمان دارد
زندگی خواب لطیفی است که گل می بیند
اضطراب و هیجانی است که انسان دارد
زندگی کلبه دنجی ست که در نقشه خود
دو سه تا پنجره رو به خیابان دارد
گاه با خنده عجین است و گهی با گریه
گاه خشک است و گهی شرشر باران دارد
زندگی مرد بزرگیست که در بستر مرگ
به شفابخشی یک معجزه ایمان دارد
زندگی حالت بارانی چشمان تو است
که در آن قوس و قزح های فراوان دارد
زندگی آن گل سرخی ست که تو می بویی
یک سرآغاز قشنگی ست که پایان دارد ...
زندگی کن
ﺟﺎﻥِ ﻣﻦ، ﺳﺨﺖ ﻧﮕﯿﺮ ...
رونق عمر جهان، چندصباحی گذراست
قصه بودن ما
برگی از دفتر افسانه ای ی، راز بقاست
دل اگر می شکند
گل اگر می میرد
و اگر باغ بخود رنگ خزان می گیرد
همه هشدار به توست؛
ﺟﺎﻥِ ﻣﻦ، ﺳﺨﺖ ﻧﮕﯿﺮ ...
زندگی کوچ همین چلچله هاست
ﺑﻪ ﻫﻤﯿﻦ ﺯﯾﺒﺎﯾﯽ ...
ﺑﻪ ﻫﻤﯿﻦ ﮐﻮﺗﺎﻫﯽ ...
شعری از : عبدالجبار کاکایی
سلام حضرت زیبا! خدای دلبرها!
سلام حضرت خورشید ماه منظرها
سلام ساقی هشتم، میِ خراسانی
سلام جوشش پیمانهها و ساغرها
«هزار وعدهی خوبان یکی وفا نکند»
دلم گرفته از این گرگها، برادرها
دلم هوای حرم کرده یا علی مددی
هوای ذکر پدرها و اشک مادرها
هوای دیدن فوّارههای گوهرشاد
زلال آینهها و صفای مرمرها
صدای طبل و نقاره، اذان گلدسته
هوای عطر خوشِ یاس و مشک و عنبرها
نمیشود که مرا پیش خود نگه داری؟
کنار گنبد زردت، میان کفترها
برای وصف تو شعری که شعر باشد نیست
سرودهاند به عشقت اگرچه قیصرها
رضا احسانپور
بی تو اندیشیدهام کمتر به خیلی چیزها
میشوم بیاعتنا دیگر به خیلی چیزها
تا چه پیش آید برای من نمیدانم هنوز
دوری از تو میشود منجر به خیلی چیزها
غیر معمولی است رفتار من و شک کرده است
چند روزی میشود ـ مادر به خیلی چیزها
عکسهایت، نامههایت، خاطرات کهنهات
میزنند اینجا به روحم ضربه خیلی چیزها
هیچ حرفی نیست دارم کمکم عادت میکنم
من به این افکار زجرآور، به خیلی چیزها
میروم هر چند بعد از تو برایم هیچ چیز ...
بعد من اما تو راحتتر به خیلی چیزها
مرحومه نجمه زارع
- چرا گرفته دلت، مثل آنکه تنهایی.
- چقدر هم تنها!
- خیال می کنم
دچار آن رگ پنهان رنگ ها هستی.
- دچار یعنی
- عاشق.
- و فکر کن که چه تنهاست
اگر ماهی کوچک ، دچار آبی دریای بیکران باشد.
گم کرد شبی راه و مسیرش به من افتاد
ناخواسته در تیررس راهزن افتاد
در تیررس من گره انداخت به ابرو
آهسته کمان و سِپر از دست من افتاد!
بی دغدغه بی هیچ نبردی دلم آرام
در دام دو تا چشمِ دو شمشیرزن افتاد
میخواستم از او بگریزم دلم اما
این کهنه رکاب از نفس تاختن افتاد...
درگیر خیالات خودم بودم و او گفت:
" من فکر کنم چایی تان از دهن افتاد"...!
حمیدرضا برقعی
چیزی بگو بگذار تا همصحبتت باشم
لختی حریف لحظه های غربتت باشم
ای سهمت از
بار امانت هر چه سنگین تر
بگذار تا من هم شریک قسمتت باشم
تاب آوری تا
آسمان روی دوشت را
من هم ستونی در کنار قامتت باشم
از گوشه ای راهی نشان من
بده ، بگذر
تا رخنه ای در قلعه بند فترتت باشم
سنگی شوم در برکه ی آرام
اندوهت
با شعله واری در خمود خلوتت باشم
زخم عمیق انزوایت دیر پاییده است
وقت است تا پایان فصل عزلتت باشم
صورتگر چشمان غمگین تو خواهم بود
بگذار همچون آینه در خدمتت باشم
در خوابی و هنگام را از دست خواهی داد
معشوق من ! بگذار زنگ ساعتت باشم
حسین منزوی