دلانه های بارانی
دلانه های بارانی

دلانه های بارانی

جشن عروسی (2)

 
و اما ادامه ماجرا:

 

 

 

 

شب بعدش که عصر چهارشنبه بود هم عروسی همکار جان که نوه خاله ی مامان جان هم هست دعوت بودیم و حنابندان مردانه (جشن حنابندان داماد!!!) بود با خودمون فکر کردیم که : امشب که فقط مردا هستن و با ما که کاری ندارن و اگر هم بخوایم بریم داخل حیاط برادرجان و باقی میخوان بگن : برید داخل - اینجا بده و خلاصه غیرتی بازی و اینا! از اون طرف هم اون بنده ی خدا ناراحت میشه. تصمیم بر آن شد که مردای خونواده برن حنابندان!ما هم بریم سالن عروسی همکار - فامیل جان! خلاصه هرچی سالن دیشبی بی کلاس و افتضاح و بی برنامه بود سالن امشب ناز و جالب و مرتب بود! جاتون خالی خلاصه بسی کیف نمودیم و برای خاله دخترها از زیبایی و مرتبی این سالن تعریف نمودیم که از نیامدنشان پشیمان گردیدند!!! تازه بعد سالن هم رفتیم و به جشن حنابندان هم رسیدیم!!آخه عمه ها و خاله های داماد و کلاً خانمهای درجه ی یک معمولاً آخر مراسم به داماد تبریک میگویند و آرزوی خوشبختی میکنند و حرکات موزون و اینا که مادر جانمان به آن قسمت ماجرا هم رسیدند!

قرار بر این بود که جشن شب عروسی در منزل دائی جان برگزار شود و عروس هم 120 کیلومتر کوبیده بود رفته بود پایتخت برای آرایشگاه ( آخه مرغ همسایه غازه و الا همون آرایشگاههای ولایت هم همون کار و شینیون و میکاپ رو انجام میدادن دیگه ! هیچ نکته خاصی در عروس ندیدیم که بگوئیم تفاوت داره و خوب بود که رفته بود اونجا!) در هر حال قرار بر این شد که مقدمات و پذیرایی هم بعهده ی فامیل نزدیک و چند نفر کمکی باشد.

 خلاصه بعد از کوزتینگ بسیار برای آماده سازی مقدمات شام. رفتیم که حاضر بشیم و پس از طی مراحل مختلف حواشی مهمتر از متن (یه روز براتون تعریف میکنم) . بالاخره حاضر شدیم. 

من یه تاب و دامن نسکافه ای رنگ با تکه هایی از پارچه ی قهوه ای و کمی کارشده با پولک و حریر و اینا پوشیدم. موهام رو هم به کمک خاله دختر جان سشوار کشیدم و یه طرفه جمعش کردم و گوشه چپش رو هم سنجاق زدم و یه روسری کرم-قهوهای هم برای بیرون رفتن برداشتم. 

بعد از حاظر شدن از ما دعوت شد برای آوردن عروس به خانه ی پدرش بروین البته در معیت بزرگان فامیل و بعد از یه چرخ کوتاه (آخه دائی جان تاکید داشتند بر اینکه عروس را زودتر بیاوریم تا پذیرایی از میهمانان و شام و اینا با کمبود وقت و نیرو و بی برنامگی!! مواجه نشود. 

 

  

 

 

 

و به این ترتیب عروس و داماد به منزل دائی جان آمدند و از آنجائیکه ما اهل انجام حرکات موزون نبودیم رفتیم و در گوشه ای جلوس نمودیم تا وقت شام که احساس نمودیم غلظت کوزتینگ خونمان کاهش یافته و برای سروگوش آب دادن به ساختمان مجاور که سفره ها را آنجا گسترانیده بودند رفتیم و تا آخر شب گرفتار پذیرایی از میهمانان شدیم! خلاصه که 5 نفری (من و مامان و خاله دختر -زن داداش و خانم همسایه و یکی از زندائیهای داماد) مشغول جمع و جور کردن شدیم و بعدشم مادرجان و خاله های بنده و خاله و دائیهای داماد کادوهاشون رو به عروس و داماد دادند و آنها را راهی خانه ی بخت که در همسایگی منزل دائی جان بود نمودند و  به این ترتیب شب عروسی با تمام حواشی تلخ و شیرینش به پایان رسید. 

 

**+** راستی ماشین عروس هم یه مزدا3 سفید بود که باگلهای سفید و صورتی و لیلیوم های سفید و صورتی تزئین شده بود.  

 

 

.... در مورد روز پاتختی در فرصتهای بعدی خواهم نوشت.

جشن عروسی

سلام. 

 

خوبین ؟ خوشین؟ 

و اما داستان عروسی رفتن ما: 

 از هفته گذشته یه جورایی مقدمات عروسی پسر دائیی بنده شروع شد و تا امروز هم تتمه ی ماجرا ادامه داشت که من دیگه نرفتم! 

 

هفته گذشته 4شنبه عصر (مصادف با شب نیمه شعبان) اسباب و اثاثیه عروس به خانه ی عروس و داماد آورده شد و ما هم که طرف داماد بودیم دعوت شدیم به دیدن اثاثیه و این حرفها و البته ناگفته نماند که مردان خانواده هم برای کمک به آوردن اثاث. 

 

خلاصه روز نیمه شعبان هم که طبق معمول هر سال جشن میلاد در منزل مادربزرگ و دائی جان برپا بود و جای دوستان خالی. شب هم فامیل همانجا منزل دائی جان دعوت داشتیم. خلاصه شنبه هم که می خواستم یه نفس راحت از تعطیلات بکشم دیدم مدیر جان پیامک زد که : میای بریم مدرسه؟ { آخه روز 4 شنبه که دادشی باید می رفت سنجش مجبور شده بود بره دانشگاه برای تحویل دادن پایان نامه اش و جایگزین هم یکی از دوستاش قرار بود بره که گویا خواب مونده بوده و مسئول سنجششون زنگ میزنه به اداره که من با اولیا چه کنم؟ و این حرفها و به نوعی زیرآب داداشی رو میزنه! و مسئول آموزش هم می دونست که من جایگزینش بودم و به کار واردم زنگ میزنه به مدرسه و به مدیرجان امر میکنه!! که من رو بفرسته به مرکز و خلاصه مقداری از کارهامون مونده بود و چون مدیر جان میخواست دوشنبه بره مسافرت میخواست کهشنبه کارمون تمام بشه} خلاصه شنبه رو رفتیم مدرسه البته یه ساعت بیشتر کار نداشتیم. یکشنبه هم که کلاس برداشتم تو پایگاه تابستانی و دوشنبه هم رفتم مدرسه و درگیر ثبت نام بچه هایی که تازه پرونده هاشونو آوردن به مدرسه ما و ظهر هم رفتم اداره برای تکمیل و ارائه یه سری مدارک مربوط به گزینش و خلاصه که خیلی کارهام در هم بر هم بود. سه شنبه شب حنابندان عروس بود!!(آخه خونه ی پدری عروس جمع و جوره و برای مهمان جای زیادی ندارن و اونا ترجیح داده بودند که برن تالار. و سه شنبه حنابندان بود و ما هم رفتیم و اصلاً سالن خوبی نبود.اولاً که منظره و چیدمان خوبی نداشت. دوماً جایگاه عروس و دامادش افتضاح بود. سوماً سرویس دهی خوبی هم نداشت!!!! شما فکر کنین ما که سمت راست سالن بودیم شام خوردیم و حرکت کردیم و مهمانهای سمت چپ هنوز شام نخورده بودند 


ادامه دارد....

ماجرای این چند وقت که نبودم.

سلام به همه. 

 

امیدوارم که خوب و خوش وسلامت باشید. 

 

این چند روز که نبودم مشغول رتق و فتق امور در عروسی دائی زاده (پسر دائی) بودیم. 

انشااله عروسی شما و با آرزوی خوشبختی همه ی دخترا و پسرا. 

 

ممنون که با کامنتهاتون نشون دادین که براتون مهمم. 

 

میام براتون تعریف میکنم. 

 

 

 

کنتاکت پر!

اگه بدونین چی شد! 

امروز داشتم با گوشیم سر و کله می زدم که دیدم یه پیام تصویری از طرف داداش جان اومد اما نتونستم بازش کنم!(گویا تنظیمات گوشی به هم خورده بود) . خلاصه که هر کار کردم نشد که نشد... 

داداش جان اومد خوبی کنه رفت و از سایت یه کد ریست پیدا کرد و من گفتم: به پیامکهام که کاری نداره؟ 

- نه بابا! 

-خلاصه ایشون ریست کردن گوشی رو و چشمتون روز بد نبینه! هر چی پیامک داشتم پر! 

هر چی کنتاکت (شماره توی دفتر تلفنم) داشتم پر! تنظیمات صفحه و امنیتی و همه چی پر! 

 

فکر کن! 

من اکثر شماره هایی که اونجا بود رو که حفظ نیستم و جایی هم ثبت نکردم و همه پرید! به سلامتی و میمنت! 

قیافه من در اون لحظه                             

و قیافه ی داداش جان :             

 

خلاصه بعد دیدم هر چقدر هم  که عصبانی باشم یا بغض کنم یا هر چی! دیگه کنتاکتام بر نمیگرده! اونم که از قصد این کار رو نکرده بود - اما پیش اومد دیگه! 

 

--  *  --  *  --  *  --  *  --  *  -- *  -- 

 

پ.ن : خلاصه که کنتاکتاتونو جایی یادداشت کنین که به سرنوشت دفترچه تلفن من دچار نشه! 

 

اولین روز تابستان!

سلام. 

 

امروز ۱/۴/۹۱ کلاسای ضمن خدمتی که برامون گذاشته بودن تمام شد و حالا باید منتظر باشیم که ببینیم برای چند نفرمون این کلاسا سبب خیر! میشه و بقیه همچنان باید به کار خودشون مشغول باشند!! 

کارنامه های بچه ها دیروز حاضر شد و حسابی سرمون شلوغ شد.سایت ثبت نام از امروز باز شده و من توی خونه تقریباْ کار مقدماتی ثبت نام رو انجام دادم اما ادامه کارش خیلی ریز شده به مشخصات اولیا! از شماره ملی گرفته تا تاریخ تولد و اینا فکر کنین باید به اولیا بگیم : مدارک ثبت نام - کپی شناسنامه خودتون و همسرتون و بچه تون!!!+ باقی مدارک! فکر کنم تا زمانی  که ما ولی یه بچه بشیم باید مدارج دانشگاهمون رو هم ببریم برای ثبت نام بچه! 

 

خلاصه که از فردا باید رو بحث تکمیل پرونده بچه ها تمرکز کنیم و سریعتر پرونده هاشونو حاضر کنیم! که برن برای ثبت نام دبیرستان! 

ماجرای این چند روز *+*

سلام ! 

 

 همه خوبین؟ 

خدا رو شکر! 

 

من که حسابی مشغولم از یه طرف هنوز دوره ضمن خدمت تمام نشده! از طرفی امتحانای مدرسه تمام شد و کار من به شخصه بیش از پیش شروع شده (ثبت نمرات و تنظیم کارنامه و از این کارا) از طرفی یه دوره کوتاه مدت مربیگری حفظ قرآن بود که اونم شرکت کردم! تازه مراسم بله برون و این حرفهای داداش جان! را هم اضافه بفرمائید!!! 

خلاصه که حسابی مشغولم! و به داشتن دوست فعالی مثل من افتخار خواهید کرد! 

و اما بعد  

قصه ی داداش جان را تا اونجایی گفته بودم که خاله خانم فرمودن که : آزمایش ژنتیک بدهید و ما هم گفتیم : باشه . 

خلاصه عروس و داماد رفتن و آزمایش دادند و بعدشم مشاوره ژنتیک و خلاصه که نتیجه سه شنبه 23 خرداد اعلام شد و شکر خدا مشکلی نبود 

بعدشم که چهارشنبه مادرجان تصمیم به برگزاری مهمانی! گرفتند آن هم غیر منتظره و اینکه عمو و عمه و خاله و دایی دور هم برای بله برون نتیجه ای بگیرند و خلاصه که فکر کنین من چهارشنبه مدرسه بودم و بگم که شب پیشش هم خونه خاله خانم بودیم و صبح اومدیم و من مستقیم رفتم سر کار و ساعت حول و حوش 10 مادرجان با تلفن همراهم تماس گرفته که : امشب ملت (اقوامی که در بالا قید شد) رو دعوت کردم! گفتم ببینم نظرت برای شام چیه؟ من : همین امشب؟ 

- آره دیگه. 

- خوب دیگه وقتی نمونده که میخوای چند جور خورش بذاری؟ 

-  توی این هوای گرم - میمونه خراب میشه اصرافه ! نه بابا! 

- خوب گوشت داریم که جوجه بذاریم؟ فکر کنم بهتره . هم تمیزه و هم اینکه همه میتونن بخورن و نیاز به رژیم و اینا رو به هم نمیزنه!! 

-  موافقم. خوب برای سالاد چیا میخوای؟ برم بگیرم؟  

- کاهو و کلم و اینا دیگه!! 

خلاصه من خسته از مدرسه که اومدم خونه اندازه یه ساعت از فرط خستگی و گرما خوابم برده بود و بعدشم مشغول آماده کردن غذا و سالاد و ماست و خلاصه که مهمانی برگزار شد و من حدود 2 و نیم شب خوابیدم.!!! 

5شنبه هم صبح کلاس ضمن خدمت داشتم و عصر هم کلاس دوره حفظ قرآن! تازه قرار بود شب اهل و عیال برن بله برون! 

داداش خان ! اومد دنبالم که بریم دسته گل بگبریم! هر گلفروشی که رفتیم گل طبیعی نداشت! ما هم دست از پا درازتر بودیم که ایشان افاضه کلام فرموند: بریم شهر مجاور! یعنی 30 کیلومتری ولایتمون! 

منم که خسته و خوابالود و از طرفی نمیخواستم دلشو بشکونم دادای تازه داماد 

با چهره ی این شکلی از فرط خواب و خستگی گفتم بریم. 

خلاصه رفتیم و اونجا هم دو تا گلفروشی دیدیم که گل تازه و طبیعی نداشت و یکیشم تنوع گلای کمی داشت و ژورنالی نمونه کاری چیزی نداشت که بهمون نشون بده! 

اومدیم بیرون آخرشم رفتیم یه گلفروشی دیگه که هم تنوع گلای طبیعیش زیاد بود و هم نمونه کارایی داشت که ببینیم. 

به داداش جان میگم: خوب میخوای چی بگیری؟ 

- همه این گلا خوشکلن! 

- خوب . میدونم خوشگلن. کدوماشون؟ 

-  نمیدونم! 

-  یعنی چی؟ الان چکار کنیم؟ رز خوبه؟ 

-  خوب رز سفید (غنچه) - رز قرمز (غنچه) - مریم - ژرمنیا- لیلیوم نارنجی و صورتی - میخک صوتی و دو رنگی  

- خلاصه این گلا رو انتخاب کردم و آقای گلفروش هم یه چیدمان ناز زد و بقیشم با گردی و نمیدونم چی چی فانتزی و برگ مردابی!(فکر کنم همچین چیزی) پر کرد و سبد گلمون تکمیل شد. ما هم شادان اومدیم بیرون و رفتیم که سوار ماشین بشیم . 

-  دیدیم که ماشین استارت میخوره طولانی و بعدش بد روشن شد و چراغ انژکتورشم روشنه! حالا کی شده؟ ساعت 8 و ربع عصر و نزدیکیای غروب پنجشنبه و ماشینی که به زور گاز میخوره و ما هم باید حدود 9 خونه باشیم! خلاصه هر جا هم که توی مسیر نگاه کردیم تعمیرگاه و نمایندگی بسته است! کجدار و مریض داشتیم میومدیم که دیدیم یه نعمیرگاه سایپا بازه ( بازم کاچی بهتر از هیچی!!!) رفتیم و گفتیم که قضیه اینه و تعمیرکار هم خیالمونو راحت کرد که مشکلی به جز سرعت کم برامون پیش نمیاد و باید انژکتورش رو تمیز کنیم و شستشو بدیم و خلاصه حرکت کردیم و حدود 9 و 10 دقیقه به ولایت رسیدیم و هنوز مهمونامون نیومده بودند و بسی خوشحال شدیم که دیر نشده و جالبی قضیه این بود که وقتی رسیدیم ولایت و رفتیم بنزین زدیم - مشکل ماشین هم حل شد!! و ما بسی تعجب نمودیم! 

خلاصه که بعدشم مراسم  و اینا و قرار شد که دادش جان ما : 

114 سکه بهار آزادی بعنوان مهریه  

یک دستگاه یخچال 

سرویس کامل چوب (به جز مبلمان) 

یک تخته فرش 12 متری 

لباسشویی 

اجاق گاز  

تلویزیون 

بخرند! جالبی قضیه اینجا بود که خاله دختر که عروس باشند تاکید بر سبک تر کردن شرایط داشت و در عوض خاله جان (خاله مشترک داماد و عروس) و عمه عروس سعی در تعیین شرایط سنگین!!    

خلاصه به خوشی و سلامتی اینم انجام شد و صبح جمعه هم صیغه محرمیت خوانده شد ( امیدوارم همه جوونا و این عروس و داماد و شما دوستای خوبم خوشبخت باشید). ما هم بعد عقد عروس را تا دانشگاه (در پایتخت) همراهی کردیم که بره و به امتحانش برسه! 

 

امروزم که صبح رفتم مدرسه و یه سری نمره وارد کردم و با بقیه همکارایی که نمراتشونو نیاوردن تماس گرفتم که لیستاشونو تحویل بدن و بعدشم رفتم کلاس ضمن خدمت و الانم اومدم یه سر به اینجا بزنم و برم کلاس دوره حفظ! 

 

خلاصه ممنون که به یادم هستین و ازم یاد میکنین و جویای حال و احوالم هستین. لحظات خوشی داشته باشین.