دلانه های بارانی
دلانه های بارانی

دلانه های بارانی

میلاد امام علی(ع) و روز پدر مبارک!

تا حبّ علی و آل او یافته ایم

کام دل خویش مو به مو یافته ایم

وز دوستی علی و اولاد علی است

در هر دو جهان گر آبرو یافته ایم 

 

 

 

پدر ای که از تو جاری خون زندگی تو رگ هام
ای که از نور دو چشمت نور زندگی به چشمام 

 

روزت مبارک.

ماجرای تیم ما و مسابقه

سلام . 

از سه هفته پیش قرار بود که ما یه تیم هفت سنگ به اداره معرفی کنیم و چون متقاضی زیاد بود، ما به نفع حضور همکاران کنار کشیدیم اما ته دلمان خواست که برویم مسابقه!! 

خلاصه دو هفته پیش همکارجان(مربی تربیت بدنی) گفت که : هر مدرسه میتونه یه تیم دیگه هم بفرسته! و این شد که ما هم یه تیم شدیم! 

گذشت و گذشت و امروز روز مسابقه هفت سنگ بود و من چون صبح کلاس ضمن خدمت داشتم - بعد از کلاس به مدیرجان! زنگیدم که چه خبرا؟ گفت: من دارم از دانشگاه میام و تیم شما هم گویا انصراف داده و منحل شده!  منم گفتم خوب چه بهتر!(داشتم نقشه میکشیدم که عصر به همراه داداجان به دنبال دادابانو! برویم که همکار جان زنگید که : کجایی پس؟ مگه کلاست تمام نشد؟ بیا سالن تمرین کنیم!!!!من  گفتم که مگه تیم منحل نشه؟ 

گفت : نه! 

منم سریع ناهاری عجولانه خوردم و رفتم سالن و دیدم که از نه تیم شرکت کننده فقط چهار تیم حاظرند و با همین تعداد مسابقه شروع شد!! 

مهم این بود که یکی از تیمها چون همکاران با سابقه 20 سال به بالا را در خود جا داده بود و کمی هم مغرور بود شروع به ایراد گرفتن از در و دیوار کرد و هر تیمی که مشغول بازی شد ، با اعتراض بجا و بیجای ایشان مواجه شد!! خلاصه قرعه ما و آنها هم با هم شد و هر بار به بهانه ای شروع به اعتراض کردند و جدال بی حد و اندازه اشان و همراهی سرداور با عث شد که نتیجه را به نفع آنها اعلام کنند! بعد که تیم دوم مدرسه هم از تیم مقابل برد باز هم آنها شروع به اعتراض و اینا کردند و بعدشم که با تیم ما بازی کردند بازم جر زنی کردند و خلاصه کلاً با جرزنی!! برنده اعلام شدند! 

اما خیلی جالب بود که دور هم جمع شدیم و کمی به سر و کول هم پریدیم و همین باعث کمی خوشحالی شد! 

و فهمیدیم که همکاران قدیمی ما بسی جر زن تشریف دارند!

ماجرای حس ششم من و خواستگاری داداش جان !

سلام به همه. 

 

یادتونه یه بار گفتم حس ششم من خیلی قویه؟ 

یادتون نیست؟ 

عیب نداره.  

داشتم میگفتم ؛ من مدتها پیش حس کرده بودم که خاله دخترجان! و داداش جان ! ما کمی تا قسمتی خیلی زیاد به هم علاقه دارن یا چیزی شبیه به این! و یه مدتی که گذشت من ناشی ناشی برگشتم به خاله دختر گفتم: نظرت نسبت به داداجان چیه؟؟!!در موردش چی فکر میکنی؟ 

که خاله دخترجان! این جوریا شدن و شاکی که یعنی چی و ما با هم دختر خاله و پسر خاله ایم و همین و بس و .... 

و من از اینکه یهو و مستقیم و بی مقدمه سوال کرده بودم از کرده خود پشیمان شدم در حد المپیک و کمی بیشتر 

خلاصه مدتهای مدیدی گذشت و من هنوز در این حس بودم که این دو تا به هم علاقمندند منتها هیچی توی ظاهر کاراشون و کمی هم باطنش! اینو نشون نمیداد(در برخوردهای مستقیمی که با هم داشتند)!!!!!!!!!! 

اما من که به حسم مطمئن بودم هم کم کم به  شک افتادم که دختر جان چرا به بچه های مردم برچسب!!! می چسبانی! چه معنی میده!و بسی خودم را ملامت کردم که این چه افکار شیطانیست که در ذهن میپرورانی!!!! 

 

گذشت و گذشت و خاله دختر هم به دانشگاه رفت و من دیگر داشتم مطمئن میشدم که شاید اشتباه بود! اما هنوز حسم همان بود از رفتارهای غیر معمول دو نفر(عکس العملها شاید واژه بهتری باشه). 

خلاصه از ما اصرار به داداش جان! برای تشکیل خانواده و از او انکار! 

(آخه یه خاله دختر بزرگتر از این خاله دختر مذکور هم موجود است که ایشان کنگر خورده و در خانه خاله جان! لنگر انداخته اند! و اصلاْ هم به فکر اینکه به خانه بخت بروند نیستند!!) 

و هی دادجان ما گفتن نه و ما هی گفتیم نمیشود و می مانی بوی ترشی میگیریو دادی ما  که یعنی چی؟ خلاصه من که بسی اصرار میکردم میخواستم که به حدس خودم برسم! و هی میگفتم که : حالا تو یکی را معرفی کن! بقیه اش با ما! 

بالاخره گذشت و گذشت تا روزی مادرجان مرا به کناری کشید و گفت:ببینم دختر جان! تو که بسی با این پسر جیک تو جیک می باشی!! نکند خاله دختر را میپسندد؟ و من  که نمیدانم والا! 

این شد که ماجرا به فاز دخالت مادرجان! رسید و معلوم گردید.بعله! ایشان بسی به این مورد فکر میکنند! 

بنده مأمور گردیدم که از زبان خاله دختر بگیرم که اوشون هم به ایشون فکر میکنند و اینا! یا نه!(بیخود- خیلی هم دلش بخواد {شکلک یه خواهرشوهر بدجنس}) 

خلاصه اولش خاله دختر ما از این حرفها که من غافلگیر شدم و اینا و هزار تا حرف دیگه که در این موارد گفته میشه زد و بعدش قرار شد به من خبر بده و بعدش گفت : هرچی مامانم و بابام بگن! 

و واضح و مبرهن است که این حرف در زمانی گفته میشود که دختر حاضر باشه و اینا! 

و به این ترتیب قرار شد که با هم صحبت کنن و این جلسه صحبت هم برگزار گردید و نتیجه رضایت بخش عنوان گردید!!!! 

و امروز (۲۰/۲/۹۱) اوشون (خاله دختر) و ایشون (داداجان ما) برای آزمایش ژنتیک رفتن و امیدوارم همه جوانها خوشبخت باشند و همه به آرزوهاشون برسن و این دو کبوتر عاشق هم در کمال سلامت و خوشبختی به خانه بخت بروند!!! 

{{تا اینجا کشفیدم که حسم نسبت به حال و هوای دادجان درست بوده}} و مطمئنم که نسبت به حال و هوای احساس خاله دختر هم به زودی خواهم فهمید........ 

 

این بود ماجرای حس ششم من!!

 

 

سفرنامه (4)

 

 

سلام. 

اما ادامه ماجرا: 

قرار بود ساعت 7.30 صبح سه شنبه از نجف به سمت کربلا حرکت کنیم و ما هم سحر رفتیم حرم تا یه دل سیر دوباره زیارت کنیم و هم وداع و هم بخوایم که باز هم بیایم و خلاصه ساعت 6 به سمت هتل حرکت کردیم و تا برسیم 6.25 بود.خلاصه وسایل را جمع و جور کردیم و برای صبحانه رفتیم پایین و راس ساعت در لابی آماده بودیم اما از آنجائیکه نظم در کاروان حرف آخر!! را میزد!! تا همه برای حرکت آماده شوند حدود 8.15 حرکت کردیم و نجف را به قصد زیارت حرم امام حسین(ع) و حضرت عباس(ع) و یاران وفادارشان و سرزمین پر رمز و راز کربلا ترک کردیم. در دل امیدوار بودیم که به زیارت کاظمین و سامرا هم مشرف شویم که نشد. 

خلاصه در بین راه از ایستگاههای بازرسی زیادی گذشتیم و مقداری از مسیر را هم خوابم برد! وقتی به نزدیکی کربلا رسیدیم هوا پر از گردوغبار بود و انگار بر چهره شهر گرد و خاک پاشیده بودند.خلاصه اولین مکانی که در نزدیکی شهر کربلا زیارت کردیم مرقد دو طفل مسلم بود که بعد از واقعه کربلا - در این مکان به شهادت رسیده بودند.مدت زیادی توقف نداشتیم و در حدی که دو رکعت نماز هدیه بخوانیم و برویم! (که آقای مدیر گفتن برای کاروانهای بعد از ما این محل را بسته بودند و اجازه زیارت به زائرین ندادن.) 

خلاصه حدود 10 دقیقه به ساعت 12 به هتل محل اقامتمان در خیابان قبله حرم امام حسین(ع) رسیدیم و باز هم داستان حاضر نبودن اتاقها و رفتن هول-هولکی به حرم و .... 

خلاصه اینبار که هتل نزدیک بود و نیاز به سوار شدن به ماشین نبود با هم حرکت کردیم و قرار شد بعد از نماز کاروان در مقابل باب القبله جمع شویم. به سمت حرم حرکت کردیم و درب ورودمان شد باب الشهدا (به باب القبله نزدیک بودیم اما در حال تعمیر بودند و دربی که پذیرای زوار بود - باب الشهدا بود در بین الحرمین) خلاصه که نماز ظهر و عصر را خواندیم و سلام عجله ای به آقا کردیم و به خاطر اینکه بقیه منتظر ما نشوند و معطل سریع به سمت باب القبله (محل قرار ) حرکت کردیم . منتها به جز ما چند نفری که با هم بودیم و به سر قرار رسیدیم و یکی-دونفر دیگر از هم کاروانیها! کسی نیامد. یکی از آقایان سعی کرد با مدیرخان! تماس بگیرد که موفق نشد و خلاصه ما به هتل برگشتیم و دیدیم  بقیه در هتل هستن و مشغول جابجا کردن وسایلشان به اتاقهایشان !!ما کلاً این شکلی شدیم که این چه شکلی بود از قرار جمع شدن؟؟ خلاصه ما هم به اتاق خودمان رفتیم و گفتند که عصر به زیارت حضرت عباس(ع) برویم. ما هم با خود گفتیم قرار به این شکلی قرار باشد که خودمان می رویم بی منت!! و همین کار را هم کردیم.!! عصر خودمان رفتیم به سمت حرم باب الحوائج و تا دلتان بخواهد همهمه و شلوغی ما را در خود فرو برد!انگار که دریای از مردم بود و مواج و پر شور و ما در آن دریا غرقه بودیم!خلاصه از بازرسی گذشتیم و به حرم حضرت عباس رسیدیم. نماز مغرب و عشاء را هم در حرم خواندیم و شب به هتل برگشتیم. 

  

 

سفرنامه (3)

  

صبح روز آخر حضور در شهر نجف اشرف به مسجد کوفه رفتیم. مسجدی که انبیا الهی در آن نماز خوانده اند و حتی پیامبرمان هم در شب معراج در این مسجد نماز خوانده اند. 

 مسجدی که نماز در آن تمام خوانده میشود. مسجدی که توبه آدم در آن مقبول شد. مسجدی که کشتی نوح در آن ساخته شد و در آن به زمین نشست. مسجدی که محل قضاوت و نماز و شهادت امیرالمومنین(ع) بود. مسجد کوفه. 

اعمال مسجد کوفه کمی زیاد بود و از صبح تا حدود ظهر طول کشید بعد از نمازهای مستحبی به زیارت مرقد مسلم ابن عقیل سفیر امام حسین(ع) در کوفه و هانی این عروه و مختار ثقفی رفتیم و برای نماز ظهر و عصر به مسجد برگشتیم (این مرقدها هم کنار هم و متصل به مسجد کوفه هستن. البته قبل از خود مسجد و اعمالش به مرقد میثم تمار (از یاران با وفای امام علی(ع) هم رفتیم. 

بعد از اقامه نماز و بازدید از منزل امام (ع) و بنای باقیمانده از دارالاماره کوفه به سمت هتل حرکت کردیم. قرار شده بود عصر این روز به وادی السلام برویم که بعد لغو شد و (ما هم که جلوتر از برنامه رفته بودیم) خوشم میاد که از برنامه جلو باشی و عقب نمونی!!خلاصه که دوباره عصر برای زیارت و نماز مغرب و عشا رفتیم حرم. صبح فردا قرار شد که 7 صبح به سمت کربلا حرکت کنیم. 

یه جمله جالب هم از امام علی (علیه السلام)   

امام علی‏‏ علیه السلام در یک خطبه طولانی، ویژگی‏های مسجد کوفه را چنین برشمرده است: «ای اهل کوفه! خداوند به شما نعمت‏هایی عطا فرموده که به هیچ کس عطا نکرده است. از برتری محل برگزاری نماز شما این است که اینجا خانه آدم، خانه نوح، خانه ادریس، عبادتگاه حضرت ابراهیم خلیل و عبادتگاه برادرم حضرت خضر‏ علیه السلام بود و امروز محل عبادت و مناجات من است... برای مسجد کوفه زمانی فرا می‏رسد که محل برگزاری نماز حضرت مهدی‏‏ علیه السلام از تبار من و محل عبادت هر مؤمن می‏شود. هیچ مؤمنی در روی زمین نمی‏ماند، جز اینکه به این مسجد بیاید، یا قلبش برای این مسجد پر بزند».

 

من لایحضره الفقیه، ج 1، ص 231، ح 696.

سفرنامه (2)

سلام. 

خلاصه که روز اول حضور در نجف گذشت و شب که توی لابی هتل آقای مدیر رو دیدیم گفتیم: برنامه فردا چیه؟ اصلاً برنامه خاصی دارین یا هرکی در اختیار خودشه؟ که آقای مدیر فرمود: فردا صبح آشنایی با قبور اطراف حرم امام رو ساعت 10.5 داریم. دوست داشتین بیاین! (نمی دونم چرا حس کردم که انگار با ما راحت نیست و انگار ما رو یه جورایی که سطح بالا ببینه که همراهی با گروه برامون یه شکل خاصیه می بینه! و این حس تا آخر سفر با من بود)  

خلاصه صبح ساعت 3 بیدار شدیم و رفتیم حرم و الان دیگه خودمونو با ساعت حرم تنظیم میکردیم و قرارامونو این شکلی میذاشتیم که : ساعت 7.15 به وقت حرم بیایم بیرون! و اینجوری مدت انتظارمون برای هم کمتر میشد. 

خلاصه که رفتیم حرم و زیارت و نماز و اینا و خودمونو برای ساعت 8 به هتل رسوندیم و بعدشم صبحانه و کمی جمع و جور کردن خودمون و ساعت 10 نبود که اومدیم پایین و دیدیم دارن بعضی از هم گروهیها جمع میشن و با همراهی روحانی کاروان رفتیم برای آشنایی با حرم امام علی و قبور اطرافش. 

خلاصه که من تازه فهمیدم که تمام ورودیهای حرم به یه جا منتهی میشه یعنی ایوانها و رواقها از هم جدا نیستن و از داخل حیاط همه به هم راه دارن و فقط کافیه که دور بزنیم تا کل محوطه و رواقها رو ببینیم. یه نقشه هم از ورودیهای حرم گذاشتم. فقط یه توضیح بیشتر اینکه زیر گلدسته ها محل آرامگاه چند نفره که گلدسته سمت چپ آرامگاه سید مصطفی خمینی پسر بزرگ امام خمینی و محقق اردبیلی (که به مقدس اردبیلی شهرت داره) هستش و در محل گلدسته سمت راست آرامگاه علامه حلی . 

بیرون هم که مقبره شیخ طوسی. 

البته به باب الساعت - باب البازار هم میگن که چون به بازار بزرگ و قدیمی نجف راه داره. 

خلاصه این از ماجرای صبح. 

عصر هم قرار شد به مسجد سهله بریم. مسجد سهله یکی از مساجد مقدس و قابل احترام هست که منزل حضرت ابراهیم (ع)و حضرت خضر (ع)بوده و اینکه در روایات ذکر شده که منزل امام زمان(عج) هم خواهد بود. 

خلاصه این مسجد مسجدیست که سفارش زیادی به اقامه نماز در آن جهت براورده شدن حاجات و دعا کردن در آن شده و تعدادی هم نماز مستحبی براش وارد شده مثل : نماز مقام امام صادق(ع) و نماز مقام حضرت ابراهیم و مقام حضرت خضر و مقام امام سجاد(ع) و مقام انبیاء و صالحین و مقام امام زمان (عج)  و خلاصه که هرکدام از مقامها نمازهای مستحبی داشت و خواندیم و برای نماز مغرب و عشا هم به حرم رفتیم. 

 

اینم یه نما از مسجد سهله.