دلانه های بارانی
دلانه های بارانی

دلانه های بارانی

ماجرا

اون روز رفته بودم که درخواست گذرنامه بدم. رفتم داخل اتاقه که بالاش نوشته بود: گذرنامه 

دیدم خانمه پشت یه پارتیشن نشسته و یه آقایی هم این گوشه و داره یه چیزایی می نویسه. 

من - افسره نیست و دو نفرم اینجاسرکارن. 

از اون خانمه پرسیدم : ببخشید امروز افسر هستن؟میان برای ارائه مدارک؟ 

خانمه :  افسر نشستن و به اون آقاهه اشاره کردن که همون گوشه نشسته بود. 

من -  اإ إ إ . من که نمی دونستم . ایشون هم که لباس فرم ندارن! 

خانمه :  اشکال نداره- پروندهتونو بذارین روی میزشون صداتون می کنن! 

من -  خیلی ممنون. 


پ.ن - به نظرتون خیلی ضایع بود؟ خوب طرف لباس فرمشو نپوشیده بود دیگه! چکار کنم.

عیدانه

دیشب برام خیلی جالب بود که برادرجان! به طور اتفاقی رفته بود سایت عتبات و دید که اولویتهای زیارتی اعلام شده و ما اولویت 2 هستیم. میتونیم اسمشو بذاریم عیدانه؟نه؟ 

 

 

عید همه مبارک.

ای بابا!

سلام. 

می دونین چی شده؟ برای گرفتن داروم از هلال احمر و تجدید نسخم میخواستم برم مرکز استان!! به مدیر خانم میگم: من باید برم مرکز فردا و اگه رسیدم میام سر کار و اونم میگه باشه. 

 

امروز بعد مکافات زیاد! تونستم نیم ساعت آخر برسم محل کارم و  

مدیرخانم میگه: این چه جور یه ربع دیر اومدنه؟؟ 

 من  یه ربع؟  

میگه : آره دیگه! خودت دیروز گفتی که یه ربع دیر میای- منم به معاون خانم گفتم ببین این دخترک نیومده و هماهنگ هم نکرده! 

من: من کی گفتم که یه ربع؟من گفتم میرم تا فلان جا(مرکز) {آخه از اینجا تا اونجا یک ساعت راهه} آخه چه جوری میشه؟ من گفتم که کارم هر وقت تموم شد میام. تازه معاون خانم هم در جریان بودن که! 

اون موقع معاون خانم : 

منم واقعاً داشت شاخام میزد بیرون. دیگه نخواستم بزنم به روشون که : تمام اوقات امتحان - 5شنبه هایی که شماها جیم شدین اومدم و بی منت موندم . دو روز از صبح تا 5 عصر موندم و بازم چیزی نگفتم. حالا یه بار که پیش اومده من برم و بازم این وقت که کارم تموم شده با تمام خستگیم اومدم این رسمشه؟؟ واقعاً برای خودم دلم میسوزه. من دارم هدر میشم! 


هر چند بعدش مدیر خانم گفت که اشکالی نداره و متوجه منظورم نشده بوده اما  

آب رفته به جو باز نمی گرده. 

خستگی...

الان که دارم می نویسم - آرووم شدم اما اگه بدونی چقدر دلگیر بودم! از دست آدمایی که حس می کنن عقل کلن و خیلی بلدند حرصم می گیره. 

یارو فکر می کنه که چکاره شده! با اون رفتارش. اگه مدیر خانم بهم دلداری نداده بود واقعاْ حسابشو گذاشته بودم کف دستش! مدیر خانم همه چی رو همینجوری میگذرونه! خیلی خونسرد و آروم و ریلکس. اما بعضی وقتا آدم حرصش میگیره دیگه! بهم میگه یه کم کوتاه بیا! بذار جریان بگذره! ولشون کن!(یه سری از همکارا فکر می کنند چون به بچه های کلاسشون امرو نهی میکنن باید همون کار رو با هرکسی که دور و برشونه انجام بدن! منم که با صراحت میگم: نه!) 

خلاصه که حسابی قاطی کرده بودم و خودم رو کنترل کردم که نگفتم : اگه شما ها تدریس می کنین! من که معاونم و دلیل نمیشه چون سنم ازتون کمتره - بهم دستور بدین و کارایی که خودتون باید انجام بدین و بندازین گردن من! 

 

خلاصه حسابی خسته ام و دلگیر.  

با اینکه نباید به خودم فشار بیارم و استرس داشته باشم. اما امروز حسابی داغون شدم.

هفته نیم تعطیل!

آخ کیف کردم که شنبه رو تعطیل شدیم! 

خیلی زیاد! اما در اون لحظات شادی دیدم که  نت قطعه! ای که همیشه یه جای کار می لنگه! منم نشستم به درست کردن یه سری کاردستی!! و ذوق هنری در کردن!!! 

 

و امروز که رفتیم سرکار و قرار بود بچه ها رو ببریم امامزاده! آخ که چقدر بچه ها شاد بودند و خوشحال. خوب حق هم دارن و بعد از گذراندن امتحان خیلی میچسبه که نیمه تعطیل باشی و وقتی هم میری مدرسه بری دَدَر- دودور!!!!!!!!!!!!!!!!!! 

تازه اشم امروز حسابی پته ی خانومهای بی نظم و نزاکت رو ریختم رو آب جلوی مدیرخانم! خوشم میاد که می دونم چی بگم که حالشونو بگیرم! 

فردا هم که تعطیلیم و چقدر دلم میخواست که برم مشهد. اما حیف و صد حیف که نشد و کاشکی به زودی برم .

چقدر....

چقدر بدم میاد از آدمایی که ادعای خیر بودن و فداکاریشون میاد اما وقتی پای راحتی و منافع خودشون میشه - حاضرن بقیه رو له کنند و از روی اونا رد بشن و برسن به چیزی که میخواین! 

- چقدر بدم میاد که یکی ادعای داناییش بشه و اندازه ی یه نخود هم درک و شعور و انصاف نداشته باشه. 

- خیلی بدم میاد از آدمای این روزگار- که اینقدر مزخرفند.