دلانه های بارانی
دلانه های بارانی

دلانه های بارانی

گاهی وقتها....

گاهی وقتها آدم فکر می کنه که گم شده و لازمه کسی دنبالش بگرده! 

 

گاهی وفتها آدم به کارهایی عادت می کنه که خودشم می دونه یه روزی اذیت میشه. 

 

گاهی وقتها آدم یه جوری میشه که انگار تا حالا اونجوری نبوده! 

 

گاهی وقتها آدم فکر می کنه که تنهاترین موجود دنیاست! 

 

شاید الان یکی از اون اوقات باشه!

دلت شماره ی چنده ؟

1 یکی دلش به صد دل بنده !

2 یکی صد دل به یک دل میبنده !

3 یکی یه دل به یه دل میبنده و تا اخرش پایبنده !

4 یکی نمیدونه دلش یه کی بنده !

5 یکی هر بار به یکی دل میبنده !

6 یکی دل میبنده که بخنده !

7 یکی هم دلش اکبنده مونده به کی دل ببنده !

8 یکی هم دلش شیکسته و منتظره یه بنده !

9 حالا تو دلت شماره ی چنده ؟؟؟؟ 

 


 

پ.ن: داشتم میگشتم دیدم این متنه جالبه گذاشتمش اینجا! 

خدائیش جالبه! نه؟

سفرنامه(4)

روز آخر هم ماجراهایی داشت. 

قبل از نماز صبح رفتیم حرم که نماز صبح به جماعت حرم برسیم.بعد از نماز که زیارتنامه خوندن و بعدشم مامان گفت بریم رواق غدیر گل بگیریم (حتما می دونین صبحها بعد از نماز صبح گلهای بالای ضریح رو بعد از خشک کردن در رواق غدیر بعد ختم قران بین حاضران تقسیم میکنند).خلاصه به سمت رواق راه افتادیم و دیدیم یه آقای خدام جلوی در ایستاده گفتی برای ختم قران کجا بریم؟به سمت پشت ساختمان اشاره کرد که خانمها از انجا وارد شوند.رفتیم و دیدیم در بسته است.برگشتم میگم: ورودی خانمها که بسته است؟ 

- خب حتما مامورانش تشخیص دادن که بسته باشه! 

-  

خب الان ما چه کنیم؟ 

- هیچی! دیگه نمیشه رفت داخل! 

گفتیم خب از اینجا بریم داخل 

- نه نمیشه.اینجا فقط آقایون باید بیان داخل! 

- گفتم : مامان بیا بریم. میگه که نمیشه.چه کنیم دیگه قسمت نبوده! 

- داشتیم می رفتیم طرف حرم و من در فکر که چه حکمتیه که ما برسیم اینجا و مردونه باز باشه و زنونه نه! 

که شنیدم یه بچه با صدای بلند داره گریه می کنه. 

 

4 

 

برگشتم سمت صدا و دیدم دقیقا روبروی جایی که ما ایستاده بودیم یه دختر بچه که بعد فهمیدم اسمش مریم هست داره گریه می کنه و با گوشیی که دستش بود صحبت میکرد. 

- من نمی دونم کجام.گم شدم دیگه. توی حرمم اما نمی دونم کجاست. (گریه با صدای بلند) 

- رفتم جلو و گفتم : بگو صحن غدیر هستی. 

مریم- میشه شما بهشون بگین. و گوشی رو داد به من 

- سلام. (دیدم پشت خط یه آقایی صحبت میکنه.) 

گفتم بچه تون توی صحن غدیره.شما کجایین؟ 

- من هم سحن غدیرم جلوی کفشداری 16 (از جوابش فهمیدم که اون آقا هم خوب نمیشناسه موقعیتی که ایستاده رو ) 

و گفتم: شما همانجا بمونین من بچه رو میارم اونجا. 

نمی دونین چقدر دلم به حال بچه سوخت که داشت اونجوری گریه می کرد.شروع کردم به صحبت باهاش که گریه اش قطع شد. 

خلاصه فهمیدم 5سالشه و از ایلام اومده زیارت به همراه عمه و پدرش.موقع نماز همدیگه رو گم کردن و دومین بارشه که میاد زیادت. خلاصه این حرفها باعث شد که گریه یادش بره و رسیدیم به صحن جمهوری (جایی که کفشداری 16 داشت) 

- شماره پدرت رو بلدی؟الان شماره اش رو بگیر ببینم دقیق کجا ایستاده؟ 

مریم - به یاد ندارم شماره رو. 

- الان داشتی صحبت می کردی که! 

م - خودشون بهم زنگ زدن. 

گوشی رو گرفتم و با آخرین شماره تماس گرفتم (آخه کفشداری 16 شماره 1 و 2 داشت و می خواستم بدونم کدوم طرف دنبال باباش باشیم) به آقاهه میگم : 

آقا جلوی کدام کفشداری هستین؟1 یا 2؟ 

میگه کفشداری 16! 

گفتم خب آخه این جا دو تا 16 هست. می خوام بدونم کدومش؟ (بازم با خودم گفتم حتما اون آقا هم دقت نکرده که دو شماره 16 هست و خیلی هم نگرن به اش هست) در این افکار بودم که از مریم کمک بگیرم در مورد ظاهر باباش و اینکه چه شکلیه و اینا که دیدم آقای دیگه ای گوشی رو از باباهه گرفته و میگه صحن جمهوری- روبروی پنجره فولاد 

اینجوری مشکل من هم حل شد و به سمت پنجره فولاد رفتم و دیدم که اون آقا خدام کنار پنجره فولاد بود و دیدم که گوشی رو داد به کدوم آقا. به مریم میگم بابات رو از اینجا می شناسی؟ میگه هنوز که ندیدمش.رفتیم جلو و گفتم اون آقا باباته؟ و اشاره کردم به کسی که گوشی دستش بود. 

مریم:    بابامه  

 رفتیم جلو و شاهد خوشحالی پدر و دختری که همدیگه رو پیدا کردن شدم خلاصه پدره کلی تشکر کرد و منم گفتم لطفا بیشتر حواستون به بچه باشه و به مریم کوچولو که حالا خندان خندان بود گفتم : تو هم از کنار بابا و عمه ات دور نشو که گم نشی.منم دعا کن وقتی می ری حرم. 

 

و به این ترتیب حکمت نرفتن ما به رواق باز گرداندن کودکی به آغوش خانواده بود

سفرنامه(3)

خب روز اول به این ترتیب سپری شد و ما شب را در حرم آقا ماندیم تا صبح. 

صبح بعد نماز مادرجانم گفت: بریم رواق امام خمینی برای دعای ندبه. 

 من که تا صبح بیدار بودم و آخ نگفتم الان انگار گیج خواب بودم.یعنی گیج گیج گیج. 

خلاصه با خودم گفتم میرم میشینم آخرش اینه که خوابم میبره و اونجام که رواقه و حرم نیست! رفتیم و نشستیم و زیارت وارث و اینا خوندن و یواش یواش چشمام گرم می شدن که سرم رو گذاشتم روی زانوام که کمی از خستگی چشام کم بشه.مادرجان هی میگه: سرتو بذار روی پام بخواب!سرتو بذار روی پام بخواب! 

در همین حین من خوابم برد و چنان ولو شدم وسط که خودم جا خوردم! 

خلاصه خودم رو جمع و جور کردم که دوباره همان برنامه تکرار شد و دیگه مادرجان طاقت نیاورد و گفت : 

پاشو بریم بخواب بچه. تا حالا توی رواق ندبه نخوندم مگه نشده؟آخر تو مریضض میشی حرف هم گوش نمیدی.از من اصرار که نه بمون گوش میدیم بعد میریم و از اون انکار! 

خلاصه رفتیم خونه (هتل) و من یه دل سیر خوابیدم اونم تا 9 صبح (از 5.5 تا 9) انگار خیلی بهم چسبید. 

بیدار شدم دیدم خانمهای اتاق با سر و صدا اتاق را ترک کرده اند و اثری از مادرجان هم نیست.هر چی هم گوشیش رو میگیرم جواب نمیده.حوصله نداشتم تنها برم صبحانه بخورم! از خیر خوردن صبحانه گذشتم و رفتم حاضر شدم و رفتم حرم. 

تا حالا تنها نرفته بودم و اصلا یه جوری بود.خلاصه رفتم و یه دل سیر زیارت کردم و از طرف دوستانم هم زیارت کردم و رفتم توی صحن نشستم و کلی با آقا حرف زدم.بعدش دوباره رفتم داخل حرم و موقع ظهر کمی خلوت بود و داشتم میگفتم به آقا: دوری نزدیکتر بیا می خواهم ببوسمت! 

که یه جورایی انگار هلم دادن سمت ضریح و یه کوچولو دستم رسید و دوباره به عقب برگشتم! 

خلاصه نماز ظهر و عصرم رو هم خوندم و گفتم حالا وقتشه که مادرجان رو پیدا کنم. 

اومدم بیرون و شماره مامان جان را گرفتم و اینبار جواب داد. 

گفتم : کجایی؟ 

- همون جایی که دیشب نشستیم برای نماز جماعت (توی ایوون طلا) داشتم اطرافم رو نگاه می کردم که مامان گفت: بانو و دست تکون داد و به این ترتیب به کنار مادرجان رفتم و نشستم. 

در این فرصت مادرجان تا چشم من رو دور دیده بود (من مخالف خرید کردن زیاد هستم) کلی خرید کرده بود. و بهم نشون داد که اینا رو خریدم! 

برگشتیم و عصر رفتیم بازارچه ای که همیشه قیمتهاش مناسبه و چیزهای جالبی هم داره. 

خلاصه چند جایی قیمت نبات و زعفرون گرفتیم تا به یه مغازه که فروشنده اش یه آقای جوان بود رسیدیم.دیدیم قیمتهاش مناسبه و من به مادرجان گفتم این که خوب داره میگه بیا خریدت رو انجام بده بریم به حرم برسیم. 

خلاصه مادرجان مشغول شد به شمارش که چندتا نبات میخواد و چندتا زعفرون و چقدر ادویه و ... 

فروشنده هم محو تماشا و اینکه ما خریداریم یا نه! 

میگه : ببخشید نبات میخواهید؟ 

-بله اجازه بدین داریم حساب میکنیم 

-خواهش میکنم. 

خلاصه آمارمون که معلوم شد گفتم اینقدر فلان و فلان. 

حالا فکر کنین من مشغول حساب کتاب که چقدر میشه  

یارو مشغول جمع و جور و محو تماشا 

3 

که یه سری خریدها رو جمع کردی و گفتم چقدر شد؟ 

- باید میگفت 40 تومن میگه 25 تومن. 

- مطمئنین؟درست حساب کردین؟ 

- بله دیگه. گفتم خب تخفیفش چقدر؟ 

- قیمتهای ما مقطوعه و جای چونه نداره 

- حالا آخرش چی؟ 

در این حین مادرجان چند قلم جنس دیگه اضافه کرد که  

من گفتم حسابتون اشتباهه . میشه 40 تومن حالا چقدرش تخفیف 

- نه خب تخفیف نداره 

- خب من که نمیگفتم الان 15 تومن تخفیف خدائی گرفته بودم 

این حرف یخش رو باز کرده میگه از یزد آمدین؟ من با مادر جان تات صحبت میکردم و او فکر کرده بود یزدی هستیم 

گفتم نه. 

نزدیک کرج هستیم 

- دانشجو هستین؟ 

- نه خیر درسم تمام شده 

- چی خوندیدن؟ 

- دیگه داشتم عصبانی میشدم و مادرجان هم مشغول اضافه کردن ادویه و فلفل به خریدها. 

- مدیریت خوندم. 

- 24 سالتون که بیشتر نیست 

- بله؟ 

- 24 سالتون که بیشتر نیست؟ 

-  خیلی وقته 24 رو رد کردم. 

- اصلا بهتون نمیاد 

- دیگه نزدیک بود خریدها رو هم بذارم و بیام بیرون. 

مامان اشاره کرد که چش شده این پسره 

- شانه ای بالا انداختم و گفتم هیچی به سرش زده. 

خودم رو زدم به اون راه که حواسم نیست به حرفهات و اونم مشغول کارهای خودش شد(بسته بندی سفارشات مامان) 

- حساب کردیم و داشتم خریدها رو جابا میکردم که میگه: 

اصلا بهتون نمیاد بیشتر از 24 باشین.اصلا 

 

خیلی خودم رو نگه داشتم که بهش یه چیزی نگم. 

اومدیم بیرون مادرجان میگه : کم مونده بود ازت خواستگاری کنه ها! 

من :      

خب دیگه شما هم بسی به آرزوتون میرسیدین! 

- مشهد که خیلی دوره! 

-  مامان جان هنوز که من نرفتم! تازه این یه چیزیش می شد بند کرده بود به سن و سال من! ولش کن دیگه.  

 

و برای اینکه گیر این بازرسی نیفتیم رفتیم خریدامونو گذاشتیم خونه و برگشتیم حرم. 

 

روز دوم هم سپری شد به سرعت برق و باد.

سفرنامه(2)

خلاصه ساعت 10 و نیم صبح 30خرداد ماه به مشهد رسیدیم. 

 

ماشین ما رو برد سمت هتل و اونجا بعد از انجام کارهای پذیرش (فرم پر کردن و این حرفها) حدود 12 داخل اتاقمون بودیم به همراه همون خانمها که به اختصار خانم ع - خانم ف و خانم م صداشون میکنیم . 

خانم ع شد مسئول اتاق (به اسم ایشون فیش ورود زدن.) منتها موقع تحویل کلید گفتن که برید طبقه دو سوئیت 210 که ورودیش با205 مشترکه بعدش جدا میشه. 

آسانسور چون 4 نفره بود من گفتم شما برید طبقه دو من از پله میام. 

رفتم بالا دیدم خانمها حیرون ایستادن وسط سالن و میگن اینجا که 210 نداره! 

رفتم جلو و گفتم قرار شد ورودی 205 رو طی کنیم بعدش 210 هست.خلاصه رفتیم و گفتم اینم اطاقمون. 

کلید اتاق هم از این حالتها بود که باید روی جاکلیدی قرار بگیره تا چراغها روشن بشه. خانمها میگن اینجا که تاریکه! بریم اتاقمونو عوض کنیم.هم تاریکه هم تختش کمه هم کولر نداره! 

گفتم صبر کنین ببینم اینجا چه خبره. 

کلید کولر رو پیدا کردم و کلید هم جای خودش قرار گرفت و اتاق روشن شد. بعدشم رسیدیم به تختها که گفتم این داحتی ها تخت تاشو هستن و من روی همین می خوابم.پس حله دیگه؟ 

وقتی خیالشون راحت شد که همه چی درسته شروع به نوبت گذاشتن برای حمام کردن و من حدس زدم که آخرین نفر من خواهم بود.! داشتم فکر میکردم اوقات شرعی مشهد از تهران جلوتره و چطور بفهمم که کی اذانه که تلویزیون رو روشن کردم و دیدم شبکه استانی نوشته که اذان 12 و 20 دقیفه است. 

داشتم حساب میکردم که اول برم حرم و نماز جماعت بخونم و یه سلامی به آقا بکنم و برگردم برم حمام و از طرفی دلم می خواست مرتب و تمیز و بدون غبار راه برم زیارت که خانمها گفتن با این اوصاف به نماز جماعت نمیرسیم بذارین بعد ناهار بریم زیارت و این شد که دلم تا حدی آروم شد که اونجوری که دلم میخواد می رم زیارت. 

بعد ناهار گفتم خب خانومها میاین بریم؟ 

- حالا یه استراحتی بکنیم یه چایی بخوریم بعدش. 

من که کم طاقت.گفتم : پس من میرم.و مادرجان هم با من راهی شد.خلاصه همه ی شما و کسانی که التماس دعا گفته بودن رو یاد کردم و به آقاگفتم همه رو خودت بطلب که بیان حرفهاشونو مستقیم بهت بگن. 

توی این فاصله فهمیدم که همکارایی که اسمشون توی قرعه کشی درآمده هم توی هتل مان! و من کلی ذوق کردم که  خدا طوری برنامه ها رو چید که تریبا توی همون ایام و توی همون شرایط منم برم زیارت و فکر نکنم که اونا چطور رفتن و چی شد و اینا. 

ممنونتم خدا. 

 

بعد از نماز و زیارت و اینا برای شام برگشتیم هتل که بعدشم بریم و حرم بمونیم. 

خانمها توی اتاق بودن و ماجرای جالب بعدی این بود: 

 

2

 

پاگشا 

 

از آنجائیکه خانمهای همراه ما بسی چای خور بودن توی اون موقعیت رفتن سراغ آبجوش گرفتن برای چای که بهشون گفته بودن برید از کافی شاپ تهیه کنین. 

خانم ف هم که خوب دقت نکرده بود برمیگرده میگه الان چه وقت پاگشائه؟ 

 

یعنی برای من که تعریف می کرد داشتم از خنده غش میکردم. 

گفت چجوری باید بریم پاگشا؟ 

گفتم : چی؟ 

تعریف کرد که گفتن برو پاگشا آبجوش بگیر. 

من در اون لحظه       

گفتم کافی شاپ منظورش چایخونه یا همون قهوه خونه ی خودمونه.طبقه پائین باید باشه احتمالا. 

این حرف من همان و خنده ی خانمها و اینکه چقدر فکر کردن که پاگشا چه ربطی به آبجوش داره همان!!!  

ماجرای سفر(1)

سلام به همه. 

 

خب می خوام ماجرای مسافرتمون رو تعریف کنم.از الان اگه خیلی طولانی میشه معذرت می خوام! 

 

ماجرا از اونجا شروع شد که دلم زیارت می خواست و توی جشن روز معلم گفتن قرعه کشی می کنیم برای 20 نفر همکار برن زیارت!کلی دلم می خواست که جز اون چند نفر باشم فقط و فقط به خاطر زیارت.!!!! رفت و قرعه کشی نتیجه اش مشخص نشد.اما یه روز که خیلی دلم گرفته بود و اوضاع و احوالم در هم بود! یه پیامک تبلیغاتی اومد که مربوط به کاروانی بود که توی شهر فعاله و منم تا حدودی میشناختم مسئولش رو.به مادرجان گفتم آمار بگیر بریم مشهد!گفت:الان جور نمیشه .عروسی در پیشه و کلی دنگ و فنگ داریم و کلی کار. 

- حالا شما بپرس ببین تاریخش کی هست؟ چه جوریه؟ 

خلاصه مادرجان به واسطه ی آشنایی با مسئول کاروان پرس و جو کردن و گفتن 5روزه - هتل شهریار-29 خردادحرکت از کرج 

من کلی  گفتم خب میگفتی 2نفر بنویس 

مامانم  

دختر جان عروسی در پیشه. 

(آخه ایشالا عروسی شما ها - 23 عروسی داداش جان بود) گفتم دقیقا هفته ی بعد عروسی هست حرکت.کارهامونم تمام میشه تا اون وقت و هیچ مشکلی نیست.تازه من شما رو ثبت نام میکنم نگران فلوسشم نباش!) 

خلاصه مادرجان رو راضی کردم و اینجوری شد که ثبت نام کردیم.دیگه از ساعت حرکت و اینا چیزی نپرسیدیم تا دقیقا روز29 خرداد! 

بعد ساعت 9 و ربع 29خرداد کرج رو به مقصد مشهد مقدس ترک کردیم.(امیدوارم قسمت و روزی شما دوستان خوبم و تمام مشتاقان بشه) 

توی کوپه ی ما 5 نفر بودیم .من و مامان و سه تا خانم دیگه تقریبا هم سن و سال مامان. خلاصه تا یخهامون وا بشه موقع خواب بود و من پریدم طبقه بالای بالا (هم راحته - هم خنک تره(آخه پنجره باز بود و نسیم خنکی می وزید) و کلا من همیشه دوست دارم توی اوج! باشم) بعدش خانم مسئول گفت اگه دوست دارین شما 5 نفر توی هتل هم یه سوئیت دستتون باشه. که خانمها موافقت کردن. 

خلاصه مسیر رفت به تعریف از نوه ها و بچه های کوچیک خانمهای همراه گذشت. 

اولین ماجرای جالب این بود: 

وقت نماز 

 

من به خیال خودم جای راحت رو انتخاب کردم اما چون خانمها گرمایی بودن و لای در کوپه رو باز گذاشته بودن - من با ذهن بیدار!خوابیدم.گذشته از توقفهای زیاد قطار یهو شنیدم که مسئول قطاره میگه: نماز - نماز 20 دقیقه. 

سرم رو بلند کردم و دیدم خانمها خوابن و یکیشون یه تکونهایی می خوره.توی شک و تردید بودم که بیدارشون کنم یا نه که خودم با بطری آبی که همراهم بود وضوم رو گرفتم و اومدم پائین که مادرجان رو بیدار کنم که خانم ع (همون خانمی که تکون می خورد و معلوم بود بیداره) سرش رو بلند کرد و گفت : مگه اذونه؟ 

- گفتم 20 دقیقه وقت نمازه که 3 دقیقه اش گذشته. 

گفت: مگه نگفتن 20 دقیقه مونده به اذان! 

- نه بابا برای نماز خوندن نگه داشته !خلاصه خارج شدن این حرف از دهان من همان و همزمان بیرون آمدن خانومها از تخت همان! خلاصه فکر کنین من بین خانومها و تختها وسط راهروی کوپه گیر کرده بودم! توی اون لحظه هم از عکس العمل همزمان خانومها خنده ام گرفته بود و همینجوری می خندیدم و خدا رو شکر خانمها خوابالود بودن و خواسشون به من نبود و الا می گفتن این دختره یه چیزیش میشه ها!کله ی صبح داره میخنده!!!!