دلانه های بارانی
دلانه های بارانی

دلانه های بارانی

صدا بزن مرا...

صدا بزن مرا ....
مهم نیست به چه نامی ...
فقط "میم" مالکیت را آخرش بگذار ...
می خواهم باور کنم ... مـــالــِ تـــو هستـــم...

...

نامه هایم که چراغ قلبت را روشن نکرد !
امشب تمامشان را بسوزان شاید بتوانی تنهایی ات را ببینی . . .

گاهی...

صحبت کردن از بی صحبتی! سخته!

حرف زدن برای یه صفحه روشن الکترونیکی! نه تائیدت میکنه و تکذیب. سخته!

هر وقت که نیاز به دلداری داری ساکته! هر موقع هم نیاز به دلگرمی و تشویق داری بازم ساکته! 

اون موقع که حس میکنی به قول مامیچکا شونه لازمی- می بینی که بازم همین صفحه داره نگات میکنه! بغضاتو می بینه! گریه هاتو میبینه! خنده هاتم میبینه اما هیچی نداره که بهت بگه! 

وضعیت خنده داریه. باهاش حرف می زنی سنگ صبورت میشه - همرازت میشه - و بهش همه چی رو میگی حتی حرفهای در گوشی خودت به دلت رو. هیچوقتی هم ازت گلایه نمیکنه! ازت ناراحت نمیشه و حتی بهت حسودیشم نمیشه! چون یه صفحه است. قبلنا یه صفحه کاغذ بود که میذاشتمش پیش روم و مینوشتم از خودم - از دلتنگی هام -  از شکایت هام - از توقع هام - حتی از احساسات مگویی که به خودم هم نمیگفتم!! مدتی گذشت و یه دوست پیدا کردم ؛ یکی که فکر کردم بهم از خودم نزدیکتره! یکی که می فهمدم! مدتی گذشت هنوز توی آزمون و خطا بودم و مقداری هم اعتماد اما هنوزم نمیتونستم از احساساتی که گاهی منو به رویاهام می برد و ازشون جز نشونه هایی هیچی نداشتم؛ حرف بزنم! مدتی گذشت شاید خیلی به هم تنیده شده بود نزدیکیمون که یه اتفاق خیلی ساده فرشته ی سراسر خوبیی که توی ذهنم ساخته بودم - تبدیل کرد به فرشته گاه خوب . گاه بد! فهمیدم که هنوز نمیشه اعتماد کامل کرد و ضربه می خوری از کسی که حتی خیلی بهت نزدیک باشه! دیگه دست و دلم به قلم و کاغذم هم نمی رفت ! نه اینکه نخوام اما هروقت میخواستم بنویسم چیزی به قلم نمیومد و هر موقع که سخت مشغول بودم سراسر نوشتن بودم.!!!! با فضای مجازی ژاشنا شدم و باز هم آزمون و خطا! حداقل خوبی صفحه اینه که آزارت نمیده حتی اگه توی احساساتش باهاش رقیب بشی!!!! 

بدیشم اینه که نمیتونه بهت جواب بده و عکس العملی نشون بده! 

ناگفته نمونه که دوستایی که میان و به صفحه ات سر میزنن بهت لطف دارن اما اونا هم مشکلات و دغدغه های خودشونو دارن و بی انصافیه که خیلی درگیرت باشن. 

گاهی فکر میکنم یعنی اگر خواهری داشتم میتونست دوست و رفیق و سنگ صبور و مشاور و همرازم باشه؟یا اینم یه رویاست که خواهرها می توانند همراز باشند؟ 

کاش شونه ای برای گریه کردن و تکیه کردن بهش بود. شونه ای که بی هیچ چشمداشتی فقط و فقط مال خودم بود.همرازم بود و حالم را میفهمید.

گاهی حس میکنم که تنهاترین تنهای روی زمینم!!

اونقدر تنها که مثل یه دایناسور توی عصر ارتباطات!!!! 

 

یا مثل یه ماهی توی اقیانوسی پر از آتیش!

مثل یه شاپرک تنها توی یه صحرا!!

می دونی گاهی چه حالی دارم؟

- حوایی که هبوط به زمین کرد و در عرفات تنها بود!

بعضی وقتا بدجور حس تنهاییٍ بغض آلود وهم انگیزِ اشک آوری درگیرم میکنه!  

 

سکوت کوچه های تار جانم، گریه می خواهد

تمام بند بند استخوانم گریه می خواهد

بیا ای ابر باران زا، میان شعرهای من

که بغض آشنای ابر گریه می خواهد

بهاری کن مرا جانا، که من پابند پاییزیم

و آهنگ غزلهای جوانم گریه می خواهد

چنان دق کرده احساسم میان شعر تنهایی

که حتی گریه های بی امانم، گریه می خواهد


پ.ن ۱ - کلاْ حالم درگیر و احساسام قاطی پاتیه! خوب میشه! فقط گاهی درگیرم میکنه!

........!!!!!!!..........

 

داشتم توی وبلاگا میگشتم.این جمله برام جالب بود. نمیدونم دوباره چم شده!انگار کم بودن یه حس خیلی اذیتم میکنه! و بهم فشار میاره! اما آمادگی چیزی رو هم ندارم!!!! 

 

کاش اون لحظه ای که یکی ازت میپرسه حالت چطوره و تو میگی خوبم کسی باشه که محکم بغلت کنه و اروم بگه میدونم خوب نیستی ! 


 

پ.ن 1 : فکر کنم دوباره زده به سرم!!! 

 

جبرانی!

 

 

آن سوی همه ی دلتنگیها همیشه خدایی هست که داشتنش جبران همه ی نداشتنهاست...! 


 

شاهد از غیب رسید. دیدم قشنگه گذاشتم اینجا.