دلانه های بارانی
دلانه های بارانی

دلانه های بارانی

??

ای دل ریش مرا با لب تو حق نمک تویی آن گوهر پاکیزه که در عالم قدس در خلوص منت ار هست شکی تجربه کن گفته بودی که شوم مست و دو بوست بدهم بگشا پسته خندان و شکرریزی کن چرخ برهم زنم ار غیر مرادم گردد
حق نگه دار که من می‌روم الله معک ذکر خیر تو بود حاصل تسبیح ملک کس عیار زر خالص نشناسد چو محک وعده از حد بشد و ما نه دو دیدیم و نه یک خلق را از دهن خویش مینداز به شک من نه آنم که زبونی کشم از چرخ فلک
چون بر حافظ خویشش نگذاری باری ای رقیب از بر او یک دو قدم دورترک

دار مکافات

 دوشنبه املا داشتیم (زنگ اول) 

پارسا (یکی از پسرای کلاسم) یه جامدادی فلزی به شکل ماشین داره؛ در جامدادی همچین سفت شده بود که نمی تونست بازش کنه و داشت باهاش کشتی می گرفت! 

رفتم میگم: چی شده؟ 

- خانم در جامدادیم سفت شده - نمی تونم بازش کنم. 

- ببینم. چرا اینقدر بهش فشار آوردی؟ (در حال کلنجار رفتن) 

پدرام (هم میزی پارسا) : خانم من می تونم بازش کنم. من بلدم. 

منم ساده ؛ بیا ببینم. 

خلاصه پدرام هم کمی باهاش ور رفت و نتونست. 

بغل دستیش گفت: مگه کار داره.بدین من بازش کنم. 

از دست دوستش گرفت و اونم شروع به ور رفتن کرد. که نتونست. 

دوباره من گفتم : خیلی خوب. بدین به خودم . 

از دستشون گرفتم و یواش یواش لای جامدادی رو باز کردم و بالاخره درش باز شد همین موقع اون بچه ای که آخرین بار جامدادی دستش بود برگشته میگه: 

ما درش رو شل کردیم شما تونستین باز کنین 

من یه لحظه  

 گفتم: شما قوی هستین!  

اما

یاد قضیه ای افتادم که مربوط به سالها پیش بود.... 

 ****

اون موقع که توی پارسیجان بودم ؛ یه مدل ماشین  می زدیم که قطعاتش رو هم با پیچ گوشتی برقی می بستیم و قطعات بزرگی (نسبت به ماشینهای دیگه) داشتن. و نمی بایست خیلی سفت می شدن پیچهاش.

موقع تعمیر یکی از قطعات که لازم بود پیچ بزرگی باز بشه. من هر کار کردم نتونستم اون رو باز کنم و خیلی باهاش سر و کله زدم! دیدم نمیشه. رئیس الدوله جان داشت به سمت اتاقش می رفت که صداش کردم و گفتم : این پیچ خیلی سفت شده و اصلاً باز نمیشه. ممکنه شما امتحان کنین ببینین می شه بازش کرد یا نه. 

ایشون هم شروع کردن به سرو کله زدن با پیچ و در کمتر از یک دقیقه بازش کرد! بعد هم با لبخندی بر لب گفت: خیلی هم سخت نبود! 

منم برای اینکه ضایع نشم برگشتم میگم: خوب من شلش کرده بودم 

 

*** 

خلاصه اون روز یاد این حرف خودم افتادم! و اینکه این دنیا دار مکافات عمله! 

 

یادش بخیر

تعطیلی و حضور در دوره!

خوشم میاد از این غافلگیری هایی که خدا ایجاد می کنه! 

یه دوره کوتاه مدت گذاشته بودن و ما این هفته شیفت بعدازظهر بودیم و مدیرخان! موافقت نکردن برای حضور . این کلاسها سه روز بود و امروز روز پایانی - منم دلم خیلی می خواست که این دوره رو شرکت کنم. خلاصه زد و دیروز اعلام کردن که مدرسه ها تعطیله فکر کن! منم رفتم و کلاس شرکت کردم و برای مسئول دوره هم توضیح دادم که مشکل چی بود و قرار شد از من هم آزمون پایان دوره بگیرن. 

 

خدایا! چقدر باحال بهم حال می دی. 

می دونم من خیلی عجولم ولی نذار به اونجایی برسم که ازم ناامید بشی. 

 

خداجونم ممنون. 

 

-حالا دیروز برگشتم به مدیرخان میگم: هی نذار من برم دوره شرکت کنم! مدرسه تعطیل شد و من بی منت میرم به دوره میرسم! 

مدیر:  

احترام

 داشتم به این فکر می کردم چرا یه عده ای ارزش و احترام سرشون نمیشه! مثلاْ به طرف میگی : فلانی من می تونم فلان کار رو انجام بدم؟ 

برمیگرده میگه: خیلیا هم هستن! نه اگه به شما بگم باشه!بقیه شاکی میشن. 

بعد یکی دیگه میاد میگه: فلانی من رفتم برای فلان کار - بعدشم سرشو میندازه پایین و میره! 

 

آدم تو کف این بشر می مونه! 

 

حقت همونه! حسابت نکنن! ارزششونم برات بیشتره و خیلی برات عزیزن! 

زن که باشی

زن که باشی !


زن که باشی ترس های کوچکی داری !


از کوچه های بلند، از غروب خلوت


زن که باشی!


عاقبت یک جایی... یک وقتی... به قول شازده کوچولو !


دلت اهل یک نفر می شود


و دلت برای نوازش هایش تنگ می شود ...


حتی برای نوازش نکردنش


تو می مانی ودلتنگی ها


تو می مانی وقلبی که لحظه های دیدار تندتر می تپد


سراسیمه می شوی


بی دست وپا می شوی


دلتنگ می شوی


دلواپس می شوی


دلبسته می شوی


می فهمی که نمی شود...


نمی شود زن بود و عاشق نبود


دست خودت نیست


زن که باشی


گاهی رهایش می کنی وپشت سرش آب می ریزی و قناعت می کنی به رویای حضورش


به این امید که او خوشبخت باشد


دست خودت نیست


زن که باشی همه دیوانگی های عالم را بلدی !  


 

پ.ن ۱ : این مطلب  از وبلاگ دوستم خاطره خانم اقتباس شده. !  

پ.ن ۲ : واقعاْ به حس و حال الانم میخوره و یاد خوبی که توی ذهنم دوباره جوانه زده! حتی توی خوابهام!! 

 

پ.ن ۳: برای یک ثانیه عاشقم باش ، من باتری ساعتم را در می آورم . . .

  

پ.ن ۴ :   

نقش یک درخت خشک را در زندگی بازی میکنم

نمیدانم که باید چشم انتظار بهار باشم یا هیزم شکن پیر...

همینجوری نوشت

داشتم به این فکر می کردم که آدم وقتی از یه جایی داره میره چقدر مهربون میشه! 

یعنی اینکه مثلاْ من وقتی داشتم محل کار قبلیم رو ترک میکردم (همون پارسیجان) ابزارهای تعمبراتی که برام خیلی مهم بودن و همیشه خوب ازشون مراقبت می کردم رو شروع کردم به بخشیدن به همکارای کنار دستیم. وقتی هم که داشتم از کار قبلیم (معاون اجرایی) به آموزش می رفتم هم باز یه سری وسایل که برام مهم بودن و جز وسائل اساسی کارم به همکار و هم اتاقیم (معاون تربیتی) دادم و اونم میگفت: اگه برگردی دیگه بهت نمی‌دم این وسائل رو! 

خلاصه که آدم وقتی حس میکنه دیگه به جایی تعلق نداره حس بخشش گل میکنه! که فکر کنم یه کمی اشتباهه! البته نه اینکه خودش در مضیغه باشه ها (اینم قبول ندارم) اما برام جالب بود. 

یا مثلاْ اون موقع که خیلی مریض بودم و حالم بد بود و فکر می کردم که دیگه دارم میرم (یا حداقل یه سری تواناییهام رو دارم از دست میدم) خیلی مهربون شده بودم! با همه و اینجور فکر می کردم که اگه الان ازم  خاطره بد داشته باشن و ذهنیت بدی برای اطرافیان داشته باشم - خیلی ناجور میشه! و باعث شد که من کمی از آن تندیی که گاهی در برخوردام داشتم رو تعدیل کنم. و حس تعلقم کم بشه و حتی توی احساسی که داشتم با تعدیل برخورد کنم. 

یادمه که بعد بهبودم که رفتیم سفر - اونجا بیشتر این حس باهام بود که شاید اینجایی که دیدی بار آخر باشه. این وسیله ای که خیلی مهم نیست رو با خودت نبر اینطرف و اون طرف.مثلاْ موقع بستن چمدون خرت و پرتهایی که خیلی ضروری نبود رو برنداشتم و برام حس سبکی و بی تعلقی جالب بود و یاد روزی افتاده بودم که می گویند : نمی توانی باخودت چیزی ببری جز دو-سه متر پارچه و کارهایی که مفید و مضر بوده و عاملی خواهند شد برای صعود یا سقوط.  


 

پ.ن: 

نمی دونم چرا اینجوری شدم. 

دلم نوشته ی اینجوری خواست!!منم بهش گوش دادم. 

پ.ن2: 

چند روزیه اون حس قدیمی دوباره زنده شده و بدجوری داره وسوسه ام میکنه! سردرگمم. 

 

پ.ن 3 :  

در زندگی گفتن دو چیز بسیار سخت است

اولین سلام

و آخرین خدا حافظی . . .

!!!!!