دلانه های بارانی
دلانه های بارانی

دلانه های بارانی

یادش بخیر

داشتیم می رفتیم به مادربزرگ سر بزنیم که یاد این خاطره افتادم.   

ادامه مطلب ...

قول . . .

امروز برگه های آزمون ریاضی بچه ها رو بهشون داده بودم که خیلی هم تعریفی نبود. 

بعدش مشغول انجام امر مبارک بازخواست و چشم غره و اینا بودم که در زدن و از منطقه جناب بازرس تشریف آوردن کلاس من!! 

خلاصه با دیدن اخمهای در هم و جوجه های صف شده!شستشون خبردار شد که چه خبره.شروع کردن با بچه ها حرف زدن و اندرز دادن و بعد از اینا بهشون گفتن : خب قول میدین که بهترین بچه ها بشین و درسهاتونو خوب بخونین؟ 

بچه ها : بعله 

- خب اونایی که قول میدن - دستاشونو بیارن بالا. 

بچه ها دست بلند کردن و آقای بازرس این بار گفتن : اونایی که مردونه قول میدن! هر دوتا دستشون بالا!! 

یکی از بچه هام میگه : آقا! یعنی یه دست بیاریم بالا - زنیم؟ (زن هستیم)

من :  

آقای بازرس :  

بچهه :  

من :  

آقای بازرس :  بعد یه هنگ کلی! نه پسرم - میخوایم به خانم معلم اطمینان کامل بدیم که قولمون محکمه! 

 

*** همچین اعجوبه هایی دارم من

ماجرای امروز

اممممم 

امروز با یه دوستم بحث کردم و کلی بحث کردم (البته بحث که نه) یه سری حس هامو گفتم و دوستمم گفت که اشتباه می کنم. 

و داستان از یه حرف شروع شد که دامن زده بود به حسم و بعد یه چیزی منو یاد سالها پیش انداخت. 

 

دوستم راجع به حرفش عذرخواهی کرد که باعث ناراحتیم شده و من جوابی نداشتم براش. و یاد اون سالها افتادم. 

 

ادامه مطلب ...

تفاوت

ایمیل وارده از یه دوست که توی این لحظات برام خیلی خوب و جالب و آرام کننده بود. 

دوست داشتین بخونیدش. 

 از دوستی که برام این مطلب رو فرستاد هم ممنونم هر چند اینجا رو نمی خونه. و امیدوارم که موفق باشه !

 

ادامه مطلب ...

نمی دانی

نـه نمـی دانــی…! 


هیچـ ـکس نمــی دانـــد…! 


پشت ایــن چهــره ی آرامـ در دلــــم چه می گــذرد…! 


نمـی دانـی…! 


کســی نمـی داند…..! 


ایــن آرامش ظاهــــــر و این دل نـــــــا آرام…! 


چقــدر خسته امـ می کنــد…!

پدر - پسر - مادر

دیشب ایمیلی داشتم که من رو یاد این خاطره انداخت:  

زنگ نقاشی یکی از پسرام نقاشیش رو آورده و داستانشو برام تعریف می کنه (من همیشه شنونده ی داستان نقاشی های بچه هام) 

میگه : خانم! اینجا پارکه.پدر و پسر دارن تفریح می کنند.(زیر هر آدمک هم نوشته بود پدر - پسر) 

میگم: خب . مادر خانواده کجاست؟ 

میگه: مادر خونه است داره غذا درست می کنه!! 

من:  چرا نیاوردنش پارک؟ 

میگه: خب دیگه  مونده خونه - پس کی غذا درست کنه!

میگم: عجب پدر و پسر نامردی!مادر رو تنها گذاشتن خونه و خودشون اومدن گشت و گزار 

بچهه :  

 


 

خلاصه اینجوریاست!