دلانه های بارانی
دلانه های بارانی

دلانه های بارانی

بوستان ؟

اون روز سر کلاس یه حکایت از گلستان سعدی رو داشتیم می خوندیم.برای بچه ها داشتم توضیح می دادم که آقای سعدی دو تا کتاب معروف دارن :یکی گلستان - اون یکی بوستان. 

یکی از بچه ها بلند شده میگه : خانم من می دونم . من می دونم. 

- آفرین بگو ببینم چی می دونی. 

بچه: بوستان سعدی نزدیک خونه ی ماست! 

من :  

بچه :  

من : عزیزم . اونجایی که شما میگی پارکه (اسمش هست بوستان سعدی) این بوستان که من میگم کتابه داخلش هم شعر نوشته شده 

بچه: یعنی نمیشه توش بازی کرد؟ 

من: عزیزم باید بخونیمش ازش چیزای تازه یاد بگیریم. 

من :  

بچه :  

باقی کلاس هم در حال عنوان اینکه : پس اون بوستان که ما میشناسم نیستش؟

هزارپایی در جوراب!

 

سلام به همه!  

 امروز صبح بعد کمی گشت و گذار در نت و گفتگو با دوستان.یهو یادم اومد که امروز روز آخر مهلت کتابای کتابخونه است.خلاصه کتابهام رو برداشتم و لباس پوشیدم.معمولا جورابم رو آخر می پوشم.خلاصه جوراب رو پوشیدم و اومدم چادر سرم کنم دیدم جورابم خنکه.هی فکر می کنم که چرا جورابه خنکه؟ من که دستم خیس نبود موقع پوشیدنش و روش هم چیزی معلوم نیست.خلاصه دیدم اصلا یه جوریم! گفتم ببینم چی شده جورابه اینجوریه.هیچی دیگه اومدم از لای جوراب نیگاه کنم به علت این حسم برسم (نه که کمی تنبلیم میاد یه کاری رو دوبار انجام بدم) یهو دیدم یه هزارپای دراز لاغر داره واسه خودش جولان میده! 

با صدای خفیفی که به جیبغ هیچ شباهتی نداشت!جورابم رو در آوردم و خیلی متعجب نشستم! خاله دختر کنارم داشت مطالعه می کرد در جواب اون حالت من میگه: چی شد؟ چیزی رفته تو پات؟ 

من : آره! یعنی نه! یه هزار پا رفته تو جورابم !!

خاله دختر با شنیدن این حرفم : وای! الان اون عکس العملت در مقابل هزارپاست؟ چرا جیغ نمی زنی؟ 

من: خوب هزارپاهه توی جورابه!جورابم که دستمه! من نباید جیغ بزنم که! اون باید جیغ بزنه! 

خاله دختر با صدای بلند در حال صدا کردن مامان جان من! 

مامان با ملاقه توی دست و فندک آشپزخونه توی دست دیگه!پرید وسط اتاق چی شده؟ چیه؟ 

خاله دختر با هیجانات بسیار بالا: وای خاله جون! یه هزارپا! 

مامانم: کو؟ خب بزنیدش. 

من: ایناهاش (اشاره به جوراب توی دست) 

خلاصه مامان میگه بیا اینجا بزنمش .ممکنه فرار کنه. منم که با لنگه کفش زده بودمش! میگم : نه بابا کجا در میره زدمش. 

مامان: دختر جون! اینا خیلی فرز هستن.بزرگه یا کوچیک؟ 

من: نه بابا! کوچیکه! 

مامان اصرار کرد که با نظارتش از جوراب بندازمش بیرون که خودش داغونش کنه.وقتی از خونه ای که پیدا کرده بود و خیلی هم موقتی جا خوش کرده بود - انداختمش بیرون. 

مامان:  به این میگی کوچیک؟ اینکه بزرگه! 

من:  نه بابا خیلی هم بزرگ نیست! 

خاله دختر از اون اتاق در حالی که هنوز آماده ی جیغ و داده : وای خاله جون! بزرگه؟ به من گفت کوچولوئه! 

و مامان جان حال هزارپای لاغر دراز (حدود 15سانت میشد طولش) رو گرفت و انداختش بیرون البته پس از هلاکت کامل! 

 

خلاصه که من نمی دونم این هزارپائه از کجا اومده بود و چه جوری رفته بود توی جوراب! آخه یکی نبوده بهش بگه : جا قحطه؟ تو فکر نداری؟  

از کجا می دونست که همچین سرنوشتی در انتظارشه؟ 

 

حالا بعد از این ماجرا افتادن دنبال من : ببینیم پاتو نزده؟ نگزیدتت؟ درد نمیکنه؟ مشکلی نداری؟ خلاصه مدتی هم طول کشید که من قانعشون کنم خوبم مسئله ای نیست و رفتم به کتابخونه. 

 

خدا رو شکر هزارپائه اذیتم نکرد!الان که دارم فکرشو می کنم من چه شجاع بودم توی اون لحظه

 

این بود داستان من

مهر و تغییر و تحولات زندگی من!

داشتم به اتفاقات سالهای اخیرم فکر می کردم که اکثر نقاط اکسترم زندگیم (فعلا تحولات کاری و اینا) توی مهر ماه اتفاق افتادن. 

مهری که رفتم دانشگاه!   

مهری که از پارسیجان اومدم بیرون و شدم یه کارمند اداری.  

 

مهری که رسیدم به شغلی که دوست داشتم!

 

مهری که از اداری رفتم آموزشی!  

مهری که شروع و تثبیت ارتباطاتم بوده ! 

خلاصه فعلا از دید مثبت قضیه! مهرها شده دروازه ی پیشرفت و به نوعی تغییرات و تحولات اساسی زندگانی من!    

امروز دقیقا یک سال از شروع رسمی کلاس داریم گذشت.

و دارم فکر می کنم که خدایا ماه مهر رو برای همه پر از مهر و قشنگی و مهربانی قرار بده!

 

 


 

1. میگم به نظرتون در جواب دوستی که در مورد دوستیمون میگه : "به عنوان یک هدیه قبولش کن " 

چی باید گفت؟ 

 

2. یاد روز اول کلاسم (همین موقع ) پارسال افتادم.پسرکام همه متعجب و ناراحت و نگران اومدن و توی کلاسی جاگیر شدیم که حتی تخته سیاه نداشت.چقدر نگرانی و ترس از اینکه چی می خواد بشه - توی چشماشون واضح بود. 

چقدر براشون حرف زدم و از این گفتم که با هم دوست بشیم و با هم کلاسمون رو تموم کنیم و اینکه چقدر براشون سوال بود خانم کلاسمون حتی تخته سیاه نداره! ما چطوری درس یاد بگیریم.هنوز شیطنت بعضیا که داشتن بقیه رو بخاطر ناراحتیشون اذیت می کردن توی ذهنمه. 

انگار همین دبروز بود ....

دیروز

سلام به همه. 

ایام میلاد مبارک. 

 

مدتی بود از جوجه هام ننوشتم! 

دیروز یه ماجرایی شد گفتم بیام براتون تعریف کنم. 

 

من به پیشنهاد یکی از همکارا رفتم کلاس زبان ثبت نام کردم (کلاس حالت خصوصی داره همش ۶نفر از همکارا هستیم که یه خانم معلم بهمون درس میده) خلاصه کلاسمون هفته ای یه روزه و آموزشگاه به جز ما برای بچه ها و اینا هم کلاس داره و یکی از بچه های من (دانش آموزم در سال جاری) هم گویا میاد اونجا) دیروز مادرش رو دیدم که نشسته تا بچه کلاسش تمام بشه و احوالپرسی و جویای حال مانی (پسر کوچولوی کلاسم) شدم که گفتند منتظرش هستند که کلاسش تمام بشه  و اینکه چقدر جویای شماست بر خلاف سال بل که اسمی از معلمش نمیاورد خلاصه وقتی فهمیدم که تعطیل شدنش با کلاس من تداخل داره (وقتی تعطیل میشن که ما هنوز کلاسیم) گفتم که ازطرف من بهش سلام برسونین. 

خلاصه ما رفتیم و در کلاس مشغول آموختن بودیم و چون هوا گرم بود در کلاسمون باز بود و منم که عادت دارم ردیف اول بشینم طبق عادتم ردیف اول نشسته بودم که بهو جوجه ی من با هیجان زیاد اومد تا وسط کلاس و گفت : سلام خانم 

من :   

مانی :   

معلممون :     

همکلاسیهامون :  

مامان بچه :   

خلاصه توی این جو و حس و حال معلممون رفت بیرون یه نگاه کرد به پسر کوچولو و آمد داخل (خدائیش وسط درس پرسیدنش بود و کمی تعجب کرد از عکس العمل بچه ) 

منم دیدم بچه با ذوق عملیات انتحاری کرده! (آخه از اون بچه های بی قید نبود که یهو خودشو پرت کنه وسط یه کلاس یا اتاق) از معلممون اجازه گرفتم و رفتم بیرون. 

دیدم هنوز مامانش و همسایه شون که با هم اومده بودن دنبال بچه هاشون ایستادن و با دیدن من شروع کردن به عذرخواهی که ببخشید.تا گفتم خانم معلمتون اینجاست یادش رفت که اینجا کجاست و این جوری شد. 

- منم گفتم نه ایرادی نداره 

برگشتم دیدم تقریبا پشت یرم ایستاده با یه حالت خجالت و شرم. 

رفتم جلو و با هم دست دادیم و احوالش رو پرسیدم و دیدم بچه هنوز تو شوک برخوردهاست. کمی باهاش حال و اوال کردم و گفتم که من اینجا کلاس دارم و برگشتم سر کلاس. 

اما خدائیش خیلی بامزه بود.شبیه این فیلمها که بعد مدتی کسی رو که دوست داریم یهو می بینیم و سر از پا نمیشناسم! حال و هوای مانی خان ما هم اونجوری بود 

 

تازه افطاری هم مهمان بودیم و کلی بهمون خوش گذشت.جاتون خالی

شیر کلاغ!

دیروز زنگ فارسی توی کتاب بچه ها یه تصویر بود که کلاغی به همراه جوجه اش در جایی شبیه گودال آب دیده می شد و از بچه ها خواسته شده که تصویرخوانی کنند و هر چه می فهمند توضیح دهند. 

داشتم بالای سر بچه ها رفت و آمد می کردم و نوشته هاشونو میدیدم که این موضوع مطرح شد. بچه ی کلاسم نوشته بود کلاغ به جوجه اش شیر میدهد تا بزرگ و قوی شود!!! 

برگشتم میگم : مگه کلاغ به جوجه اش شیر میده؟ 

- خانم جوجه ی کلاغ شیر نمیخوره؟بزرگ بشه؟ 

- نه عزیزم! جوجه ی کلاغ که مثل بچه ی آدم نیست که شیر بخوره!! 

خلاصه این بار دیگه نتونستم جلوی خنده ام رو بگیرم و زدم زیر خنده! 

بچه هه هم هنوز متعجب از اینکه جوجه کلاغ شیر نمیخوره!مشغول پاک کردن جمله هاش شد. 

 

 

 

 

خلاصه این بود ماجرای ما!

دار مکافات

 دوشنبه املا داشتیم (زنگ اول) 

پارسا (یکی از پسرای کلاسم) یه جامدادی فلزی به شکل ماشین داره؛ در جامدادی همچین سفت شده بود که نمی تونست بازش کنه و داشت باهاش کشتی می گرفت! 

رفتم میگم: چی شده؟ 

- خانم در جامدادیم سفت شده - نمی تونم بازش کنم. 

- ببینم. چرا اینقدر بهش فشار آوردی؟ (در حال کلنجار رفتن) 

پدرام (هم میزی پارسا) : خانم من می تونم بازش کنم. من بلدم. 

منم ساده ؛ بیا ببینم. 

خلاصه پدرام هم کمی باهاش ور رفت و نتونست. 

بغل دستیش گفت: مگه کار داره.بدین من بازش کنم. 

از دست دوستش گرفت و اونم شروع به ور رفتن کرد. که نتونست. 

دوباره من گفتم : خیلی خوب. بدین به خودم . 

از دستشون گرفتم و یواش یواش لای جامدادی رو باز کردم و بالاخره درش باز شد همین موقع اون بچه ای که آخرین بار جامدادی دستش بود برگشته میگه: 

ما درش رو شل کردیم شما تونستین باز کنین 

من یه لحظه  

 گفتم: شما قوی هستین!  

اما

یاد قضیه ای افتادم که مربوط به سالها پیش بود.... 

 ****

اون موقع که توی پارسیجان بودم ؛ یه مدل ماشین  می زدیم که قطعاتش رو هم با پیچ گوشتی برقی می بستیم و قطعات بزرگی (نسبت به ماشینهای دیگه) داشتن. و نمی بایست خیلی سفت می شدن پیچهاش.

موقع تعمیر یکی از قطعات که لازم بود پیچ بزرگی باز بشه. من هر کار کردم نتونستم اون رو باز کنم و خیلی باهاش سر و کله زدم! دیدم نمیشه. رئیس الدوله جان داشت به سمت اتاقش می رفت که صداش کردم و گفتم : این پیچ خیلی سفت شده و اصلاً باز نمیشه. ممکنه شما امتحان کنین ببینین می شه بازش کرد یا نه. 

ایشون هم شروع کردن به سرو کله زدن با پیچ و در کمتر از یک دقیقه بازش کرد! بعد هم با لبخندی بر لب گفت: خیلی هم سخت نبود! 

منم برای اینکه ضایع نشم برگشتم میگم: خوب من شلش کرده بودم 

 

*** 

خلاصه اون روز یاد این حرف خودم افتادم! و اینکه این دنیا دار مکافات عمله! 

 

یادش بخیر