-
باران
شنبه 6 آبانماه سال 1391 16:34
هنوز هم وقتی باران می آید تنم را به قطرات باران می سپارم . . . می گویند باران رساناست ، شاید دستهای مرا هم به دستهای تو برساند . . . پ.ن : دنیای من همه جایش بارانی ست ؛ هر چه کمتر بدانی کمتر خیس خواهی شد . .
-
می دانی؟
چهارشنبه 3 آبانماه سال 1391 09:16
می دانی..؟ آدم های ِ ساده.. ساده هم عاشق می شوند.. ساده صبوری می کنند.. ساده عشق می وَرزَند.. ساده می مانند.. اما سَخت دِل می کنند.. آن وقت که دل ِ می کنند.. جان می دَهند.. سخت میشکنند.. سخت فراموش میکنند.. آدم های ِ ساده…..
-
وام
سهشنبه 25 مهرماه سال 1391 15:17
وابسته شدم به تو ، بی آنکه بدانم "وابستگیها" وام های کوتاه مدتی هستند با بهره های سنگین . . پ.ن : می ترسم از وام کوتاه مدت این شکلی..... به چشمهایت بگو نگاهم نکنند بگو وقتی خیـره ات می شوم سرشان به کار خودشان باشد ! نه که فکر کنی خجالت میکشم ، نه ! حواسم نیست ، عاشقت میشوم . . .
-
!!!
یکشنبه 23 مهرماه سال 1391 19:19
دارم نسبت به حسهایی که اومده سراغم مشکوک میشم میترسم که : زَیَّنَ لَهمُ الشَّیطانَ اَعمالَهُم
-
:(
شنبه 22 مهرماه سال 1391 22:30
روز وصل دوستداران یاد باد کامم از تلخی غم چون زهر گشت گر چه یاران فارغند از یاد من مبتلا گشتم در این بند و بلا گر چه صد رود است در چشمم مدام یاد باد آن روزگاران یاد باد بانگ نوش شادخواران یاد باد از من ایشان را هزاران یاد باد کوشش آن حق گزاران یاد باد زنده رود باغ کاران یاد باد راز حافظ بعد از این ناگفته ماند ای...
-
زیباترین قسم
شنبه 22 مهرماه سال 1391 22:05
نه تو می مانی و نه اندوه و نه هیچیک از مردم این آبادی... به حباب نگران لب یک رود قسم، و به کوتاهی آن لحظه شادی که گذشت غصه هم می گذرد، آنچنانی که فقط خاطره ای خواهد ماند... لحظه ها عریانند. به تن لحظه خود، جامه اندوه مپوشان هرگز . پ.ن: اولین روز فعالیتم در کلاس به صورت رسمی. شدم آموزگار پایه دوم خدایا! کمکم کن
-
وقتی...
شنبه 15 مهرماه سال 1391 21:08
وقتی کسی به زندگیتان وارد می شود، خدا او را به دلیلی می فرستد. یا برای درس گرفتن از او یا برای ماندن با او برای همیشه تو کدامینش بودی؟
-
?!
شنبه 15 مهرماه سال 1391 18:59
اونقدر دلم میخواد یکی بود که داستانمو برات تعریف می کرد. بی کم و کاست و بی دلهره و استرس و بی توجه به قید و بندها و بایدها و نبایدها....
-
...
شنبه 8 مهرماه سال 1391 20:20
امروز عکس تنهاییم را قاب گرفتم ! عکسی در ابعاد سه در بی نهایت . . . !
-
یاد آن روزها!
شنبه 8 مهرماه سال 1391 20:13
امروز دقیقاْ ۳ سال از آخرین روز حضورم در پارسیجان و ۳ سال از آغاز و ورود به کار فعلیم میگذره! چقدر زود گذشت و در عین حال بعضی اوقاتش چقدر طولانی بود. امروز چهارمین هشتم مهر هم گذشت و من و این همه تغییر و تحول! چقدر دلم برای آن روزها تنگ شده. چقدر اونروز رئیس الدوله جان با هام از در شوخی وارد شد که : - اون موقع که ما...
-
چقدر ...
دوشنبه 3 مهرماه سال 1391 18:49
چـقـــــدر سخــــت اســـت، کـه لبـــریـــز بـاشی از " گـفـتـــــن " ولــی ..... در هـیـــــــچ ســویـــت محـــرمـی نبـاشد
-
...
شنبه 1 مهرماه سال 1391 17:40
کسی باش که عمری با تو بودن یک لحظه و لحظه ای بی تو بودن یک عمر باشد . *+*+* وقتی چشمانم را روی هم میگذارم ، خواب مرا نمیبرد ، تو را می آورد ، از میان فرسنگها فاصله !
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 28 شهریورماه سال 1391 16:28
زندگی مانند یک سؤال چند گزینه ای است گاهی این گزینه ها هستند که باعث سردرگمی شما می شوند نه خود سؤال . . .
-
*+*
سهشنبه 28 شهریورماه سال 1391 16:12
سلام به همه ی دوست جونیام. روز دختر رو به همتون تبریک میگم. امیدوارم همیشه سالم و موفق و شاد باشید.
-
دیروز
یکشنبه 26 شهریورماه سال 1391 15:45
سلام به همه. کامنت قبلی فعلاْ منتفی شده و من فعلاْ آسوده خاطرم! آخه همش ذهنم مشغول به اینه که خدایا چکار کنم؟اگه قضیه رو بگم و بعدش یارو دهن لق! باشه و بره جار بزنه و بعدشم جا بزنه! خیلی ضایع است و من حوصله ی ترحم و دلسوزی و احیاناْ کنجکاوی بیش از حد دیگران رو ندارم . خلاصه که وقتی همچین قضایایی رو منتفی میبینم بسی...
-
گفتن یا نگفتن!!
چهارشنبه 22 شهریورماه سال 1391 22:08
یه دوستی دارم که بهم میگفت: زندگی عشق آدم با زندگی عادی آدم متفاوته! با مسائلی که پیش روم داره بوجود میاد - دارم به این نتیجه میرسم که شاید حق با اونه! نمی دونم چکار کنم؟ واقعاْ سر در گمم. مسئله ای که برام پیش اومده برام مثل رازه اما اگر کسی بخواد شریک زندگیم بشه باید بدونه! و من موندم توی تردید گفتن یا نگفتن!
-
وقتی در مورد چیزی نمی دونی...
سهشنبه 21 شهریورماه سال 1391 15:50
خدائیش آدم در مورد چیزی که اطلاعات و شناخت نداره ازش یه چیزی میسازه در حد غول! مثل این قضیه : شنبه عصر بود که دیدم گوشیم زنگ میخوره و من متعجب از اینکه کی میتونه باشه گوشیمو جواب دادم و فهمیدم که از مرکز گزینش تماس گرفتن و قرار امروز صبح رو گذاشتن که برم مرکز استان گزینش! من رو میگین که قراره چکار کنم و چی بگن و چی...
-
یه سوتی !
دوشنبه 20 شهریورماه سال 1391 16:16
فکر کنین صبح من صبحانه کره و عسل خوردم و رفتم مدرسه. یکی از همکارا که انتقالش قطعی شده اومده بود مدرسه و با هم سلام و احوالپرسی و رو بوسی و اینا و در این حین همکار خانم برگشته میگه : شیرینی خوردی؟ (حالا من در حین انجام حال و احوال به این فکر می کنم که : من که صورتم رو شستم و تا اونجایی که یادم میاد با قاشق هم عسل...
-
حس حسادت...
دوشنبه 20 شهریورماه سال 1391 16:08
سلام. نمی دونم چرا رفتارم بچگانه شده! فکر کن به خاله دختر-زن داداش حسادت میکنم! البته نه اینکه به روی کسی بیارم !نه! اما نمی دونم چرا حس میکنم که سهم من از داداش جان کمتر شده!! انگار رفته ام به حاشیه . اصلاْ علت این احساسم رو درک نمیکنم! نمی تونم هم توجیهش کنم. آخر هفته که دخترخاله-زن داداش آمده بود خونمون یهو این حس...
-
فردا
پنجشنبه 16 شهریورماه سال 1391 10:47
فردا باید برم ام آر آی (با تزریق و بدون تزریق) دعام کنید.
-
شاید...
شنبه 11 شهریورماه سال 1391 12:01
شاید آرام تر میشدم فقط و فقط ........ اگر میفهمیدی..... حرفهایم به همین راحتی که می خوانی نــــوشته نشده اند!! پ.ن1: هر چند می دانم که نمی خوانی (آخه آدرسی از اینجا نداری)
-
اون روزا ....!
جمعه 3 شهریورماه سال 1391 21:28
دیروز داشت یه فیلم نشون میداد . من که یه تیکه اش رو بیشتر ندیدم فقط یه تیکه اش منو یاد یه خاطره از زمانها گذشته انداخت. دختره فیلم با دستمال داشت دست پسره رو که انگار بخاطر دفاع از دختره یا کاری که براش انجام داده بود می بست! اون سالها که توی پارسیجان بودم یه روز داشتم سر یه ماشین کار میکردم و یه قطعه نیاز به برش داشت...
-
ای خدای مهربون.
یکشنبه 22 مردادماه سال 1391 19:33
خدایا شکرت. امروز میدونی چی شد؟ یه اتفاق خیلی جالب! دیروز که داشتم قرار رفتن به نمایشگاه رو لغو میکرم. آهان اصلاً بذارید از اولش بگم: هفته گذشته من و یه عده ای از همکارای پایگاه تابستانی رفتیم نمایشگاه قرآن - جاتون خالی.وقتش کم بود اما خوب بود. قرار شد اگه بشه یه بار دیگه بریم که دیروز همکار جان زنگید که دوشنبه عصر می...
-
!
جمعه 20 مردادماه سال 1391 19:29
تاکنون دوستی را پیدا نکرده ام که به اندازه ” تنهایی ” شایسته رفاقت باشد . . . (تورو)
-
صدا بزن مرا...
شنبه 14 مردادماه سال 1391 19:36
صدا بزن مرا .... مهم نیست به چه نامی ... فقط "میم" مالکیت را آخرش بگذار ... می خواهم باور کنم ... مـــالــِ تـــو هستـــم...
-
...
دوشنبه 9 مردادماه سال 1391 14:11
حرفی که توی دلت بمونه و هیچوقت نتونی بزنیش حرف نیست...... درده
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 4 مردادماه سال 1391 16:19
فقط کسی معنی دل تنگی را درک می کند که طعم وابستگی را چشیده باشد پس هیچوقت به کسی وابسته نشو که سر انجام آن وابستگی دلتنگیست !!!
-
ماه مبارک رمضان
یکشنبه 1 مردادماه سال 1391 15:25
و اینک ماه میهمانی خاست. امیدوارم که مهمانهای خوبی باشیم. التماس دعا
-
روز پاتختی
شنبه 31 تیرماه سال 1391 13:48
خلاصه که صبح بعد از شب عروسی دیگه به مراحل پایانی فرایند عروسی نزدیک شدیم و اونم مراسم پاتختی بود. ما شب رفتیم منزل خودمان و صبح زود دوباره به منزل دائی جان تشریف بردیم و در امر خطیر ظرفشویی و خشک کردن و دسته کردن ظروف همکاری کرده و بعدشم ناهار صرف کردیم و بعد از ناهار هم مشغول آماده شدن برای ورود مهمانها شدیم.البته...
-
جشن عروسی (2)
چهارشنبه 28 تیرماه سال 1391 16:40
و اما ادامه ماجرا: شب بعدش که عصر چهارشنبه بود هم عروسی همکار جان که نوه خاله ی مامان جان هم هست دعوت بودیم و حنابندان مردانه (جشن حنابندان داماد!!!) بود با خودمون فکر کردیم که : امشب که فقط مردا هستن و با ما که کاری ندارن و اگر هم بخوایم بریم داخل حیاط برادرجان و باقی میخوان بگن : برید داخل - اینجا بده و خلاصه غیرتی...