-
!!!
دوشنبه 11 دیماه سال 1391 10:51
هیچ کس آشفتگی ات را شانـــــه نخواهد زد ! این جمع پر از تنــــهاییست
-
یه کشف در مورد یه رفتار!
دوشنبه 4 دیماه سال 1391 15:41
من نمی دونم این آقایون چرا اینجورین! بهشون میگی نامحسوس نگاه کن! بازم کار خودشونو می کنن! امروز زنگ سوم بچه ها با آقای همکار ورزش داشتن. دیروز که بهشون تکلیف داده بودم باهاشون اتمام حجت کردم که هرکس تنبلی کنه از ورزش و کاپیتان شدن محروم می شین. امروز که رفتم سر کلاس دیدم که همه دفتر مشقاشون رو گذاشتن روی میزم(قبل از...
-
?!?
یکشنبه 3 دیماه سال 1391 14:07
رویا هایی هست که شاید هرگز تعبیر نشوند اما همیشه شیرین اند مثل رویــــای داشتن تـــــــو . . . پ.ن: “من”ی که کنارش “تو” نباشد ، بزرگترین پارادوکس دنیاست … پ.ن ۲ : سلامتی اونی که فک می کنیم تونستیم فراموشش کنیم ، ولی وقتی تنهاییم ، تو سکوت شب می بینیم چقد دلمون هواشو کرده !
-
I am sad
شنبه 2 دیماه سال 1391 17:21
افتادن برگی بر آب ، مرا به یاد گریه انداخت ... ! اشکهایم چون برگ سبک بود ... اما... ! ای کاش ..... پ.ن: می توانم قلبم را فراموش کنم ساکنانش را هرگز ....
-
امان از این بچه ها
جمعه 1 دیماه سال 1391 22:36
چهارشنبه که علوم داشتیم و در مورد صداهای پیام رسان و آزاردهنده صحبت می کردیم. و در حین درس تصویر خوانی کتاب را انجام می دادیم. که یه تصویر آیفون توی کتاب هست میگم: بچه ها این تصویر صدای آزار دهنده داره یا پیام رسان؟ آیدین (یکی از بچه های کلاس) : خانم اجازه! پیام رسانه. - (با خوشحالی) آفرین. برای چی؟ علتش رو هم بگو. -...
-
...
دوشنبه 27 آذرماه سال 1391 00:37
باران هر وقت بیاید تکراری نمیشود وزیباست کاش من برای تو مثل باران بودم ....
-
last day
یکشنبه 26 آذرماه سال 1391 10:03
دیروز هوا سرد بود و بچه ها زنگ سوم ورزش داشتن و با خودم باید می رفتن ورزش. منم یه توپ برداشتم و گفتم سر کلاس باهاشون بازی کنم. اما وروجکا یه لنگ پا ایستادند که بریم بیرون ورزش کنیم و می دونستم که تعریف اینا از ورزش فقط و فقط دنبال توپ دویدنه (که اسمش رو گذاشتن فوتبال) هر چقدر هم بهشون گفتم سرده - یخ می کنین به گوششون...
-
...
چهارشنبه 22 آذرماه سال 1391 23:17
باران …هست! ابر … هست! سرما … هست! دلتنگی … هست ! تنهایی … هست! همه جمعیم… شکرِ خدا…!!!
-
:(
سهشنبه 21 آذرماه سال 1391 18:47
بعضی از آدمها پر از مفهوم هستند پر از حس های خوبند پر از حرفهای نگفته اند چه هستند، هستند و چه نیستند، هستند یادشان خاطرشان حس های خوبشان..... آدمها بعضی هایشان سکوتشان هم پر از حرف است
-
عجب عجب
سهشنبه 21 آذرماه سال 1391 18:34
صبح که رفتم هنوز بچه ها سر صف صبحگاه بودند. کمی که گذشت آقای همکار (مربی تربیت بدنی مدرسه) اومد دفتر و سلام و حال و احوال. و به سمت اتاق خودش رفت. کمی که گذشت دیدم داره منو صدا میزنه . منم متعجب از اینکه با من چکار میتونه داشته باشه؟ بلند شدم برم که دیدم اومده جلو اتاق خانوما و با نگاهی که انگار میخواد یه چیزی بگه و...
-
پولداری
یکشنبه 19 آذرماه سال 1391 19:05
دلم میخواد از چیزهایی که ذهنم رو درگیر کرده و خیلی بهشون فکر میکنم و انگار شده حرفهای مگو بگم! اما نمیشه!! .... برای درس ریاضی بچه ها و آشنایی با واحد پول یه صفحه تنظیم کردم از عکس سکه و برای بچه ها کپی گرفتم و بردم سر کلاس که برای جلسه بعد برش بزننشون و با خودشون بیارن. براشون توضیح می دم که بچه ها اینا عکس سکه های...
-
??
شنبه 18 آذرماه سال 1391 15:08
ای دل ریش مرا با لب تو حق نمک تویی آن گوهر پاکیزه که در عالم قدس در خلوص منت ار هست شکی تجربه کن گفته بودی که شوم مست و دو بوست بدهم بگشا پسته خندان و شکرریزی کن چرخ برهم زنم ار غیر مرادم گردد حق نگه دار که من میروم الله معک ذکر خیر تو بود حاصل تسبیح ملک کس عیار زر خالص نشناسد چو محک وعده از حد بشد و ما نه دو دیدیم و...
-
دار مکافات
جمعه 17 آذرماه سال 1391 17:49
دوشنبه املا داشتیم (زنگ اول) پارسا (یکی از پسرای کلاسم) یه جامدادی فلزی به شکل ماشین داره؛ در جامدادی همچین سفت شده بود که نمی تونست بازش کنه و داشت باهاش کشتی می گرفت! رفتم میگم: چی شده؟ - خانم در جامدادیم سفت شده - نمی تونم بازش کنم. - ببینم. چرا اینقدر بهش فشار آوردی؟ (در حال کلنجار رفتن) پدرام (هم میزی پارسا) :...
-
تعطیلی و حضور در دوره!
چهارشنبه 15 آذرماه سال 1391 17:45
خوشم میاد از این غافلگیری هایی که خدا ایجاد می کنه! یه دوره کوتاه مدت گذاشته بودن و ما این هفته شیفت بعدازظهر بودیم و مدیرخان! موافقت نکردن برای حضور . این کلاسها سه روز بود و امروز روز پایانی - منم دلم خیلی می خواست که این دوره رو شرکت کنم. خلاصه زد و دیروز اعلام کردن که مدرسه ها تعطیله فکر کن! منم رفتم و کلاس شرکت...
-
احترام
سهشنبه 14 آذرماه سال 1391 08:59
داشتم به این فکر می کردم چرا یه عده ای ارزش و احترام سرشون نمیشه! مثلاْ به طرف میگی : فلانی من می تونم فلان کار رو انجام بدم؟ برمیگرده میگه: خیلیا هم هستن! نه اگه به شما بگم باشه!بقیه شاکی میشن. بعد یکی دیگه میاد میگه: فلانی من رفتم برای فلان کار - بعدشم سرشو میندازه پایین و میره! آدم تو کف این بشر می مونه! حقت همونه!...
-
زن که باشی
شنبه 11 آذرماه سال 1391 10:12
زن که باشی ! زن که باشی ترس های کوچکی داری ! از کوچه های بلند، از غروب خلوت زن که باشی! عاقبت یک جایی... یک وقتی... به قول شازده کوچولو ! دلت اهل یک نفر می شود و دلت برای نوازش هایش تنگ می شود ... حتی برای نوازش نکردنش تو می مانی ودلتنگی ها تو می مانی وقلبی که لحظه های دیدار تندتر می تپد سراسیمه می شوی بی دست وپا می...
-
همینجوری نوشت
جمعه 10 آذرماه سال 1391 12:26
داشتم به این فکر می کردم که آدم وقتی از یه جایی داره میره چقدر مهربون میشه! یعنی اینکه مثلاْ من وقتی داشتم محل کار قبلیم رو ترک میکردم (همون پارسیجان) ابزارهای تعمبراتی که برام خیلی مهم بودن و همیشه خوب ازشون مراقبت می کردم رو شروع کردم به بخشیدن به همکارای کنار دستیم. وقتی هم که داشتم از کار قبلیم (معاون اجرایی) به...
-
کل یوم عاشورا کل ارض کربلا
شنبه 4 آذرماه سال 1391 21:45
السلام ای وادی کرببلا السلام ای سرزمین پر بلا السلام ای جلوه گاه ذوالمنن السلام ای کشته های بی کفن
-
یک دقیقه سکوت!
جمعه 3 آذرماه سال 1391 23:34
یکـ دقیقه سکوتـ!! به خـاطـر تــمـامـ آرزوهاییـ که در حــد یـــک فــکر کـودکانه باقی مــــــــــــــاندند! به خــاطـر امـیدهایـیـ کـه به نا امیدی مبـدلـ شـدند به خـاطر شبـ هاییـ که با انــدوه سـپریـ کــردیمـ! به خاطر قلبی که زیر پای کسانی که دوستشان داشتیم له شد! به خاطر چشمانی که همیشه بارانی ماندند! یک دقیقه سکوت! به...
-
این روزها
دوشنبه 29 آبانماه سال 1391 09:12
بوی سیب و حرم حبیب و حسین غریب و کرببلا
-
...
یکشنبه 28 آبانماه سال 1391 10:40
همیشه نمی شود..... زد به بی خیالی و گفت: تنهـــــــــــا امده ام ٬ تنهـــــــا می روم... یک وقت هایی.... شاید حتی برای ساعتی یا دقیقه ای... کم می اوری.... دل وامانده ات.... یک نفر را می خواهد
-
!!!
دوشنبه 22 آبانماه سال 1391 21:30
نزدیک تر از قلب منی با من مهجور دوری ز من است و ز تو ما را گله ای نیست و نــحـــن اقــــرب الـــیـــه مــــن حــبـــل الــوریـــد پ.ن: خُــدایــآ بُــت بــود... بُـــت شِـــکَــن فــرســتــادی. . . . مــن پُــر از بــُغــضــم. . . . بــُغــض شِکــَن هــم داری؟؟ پ.ن ۲ : آخه ببین چی پیدا کردم: عـآشق هَمـ شدی مثل زُلیخا...
-
امروز...
شنبه 20 آبانماه سال 1391 20:58
اون روز (هفته ی گذشته ) زنگ هنر بچه ها با هم ساعت درست کردن - هم کاردستی و هم برای یادگیری ساعت درس ریاضی! منم اونا رو چسبوندم توی بردی که داخل کلاس بود و وضعیتشم مشخص بود که مال ماست (برای شیفت ماست). خلاصه روز بعدش اومدیم و دیدیم که ساعتها همه منتقل به یه طرف شده بودن و دو تا برگه پیام اخلاقی هم به سمت دیگه زده شده...
-
!؟!
پنجشنبه 18 آبانماه سال 1391 22:01
فرقی نمی کند! بگویم و بدانی! یا..... نگویم وندانی! فاصله دورت نمی کند وقتی در خوب ترین جای اندیشه ام جای داری!!!!!!!
-
و خدائی که در این نزدیکی است.
دوشنبه 15 آبانماه سال 1391 11:10
و خدائی که در این نزدیکی است. خدایا! نزدیکی اما نزدیکتر بیا می خواهم در آغوشم بگیری مثل همیشه مواظبم باش بیشتر از همیشه مواظب خودم و احساسم و قلبم پ.ن: خدایا شکرت به خاطر همونی که خودت می دونی. صدهزار بار شکرت.
-
عید غدیر مبارک
جمعه 12 آبانماه سال 1391 20:17
ای کرده خدا تو را ولی ادرکنی ای کرده نبی تو را وصی ادرکنی دستم تهی و لطف تو بی پایان است یا حضرت مرتضی علی ادرکنی عیدتون مبارک
-
قدمی سوی او
پنجشنبه 11 آبانماه سال 1391 19:39
آتشی نمى سوزاند "ابراهیم" را و دریایى غرق نمی کند "موسى" را کودکی، مادرش او را به دست موجهاى "نیل" می سپارد تا برسد به خانه ی فرعونِ تشنه به خونَش دیگری را برادرانش به چاه مى اندازند سر از خانه ی عزیز مصر درمی آورد مکر زلیخا زندانیش می کند اما عاقبت بر تخت ملک می نشیند از این...
-
....
چهارشنبه 10 آبانماه سال 1391 22:39
پیش بیا ! پیش بیا ! پیشتر ! تا که بگویم غم دل بیشتر دوستترت دارم از هر چه دوست ای تو به من از خود من خویشتر دوستتر از آن که بگویم چقدر بیشتر از بیشتر ازبیشتر داغ تو را از همه دارا ترم درد تو را از همه درویشتر هیچ نریزد بجز از نام تو بر رگ من گر بزنی نیشتر فوت و فن عشق به شعرم ببخش تا نشود قافیهاندیشتر قیصر...
-
ماجرای من و ....
سهشنبه 9 آبانماه سال 1391 15:31
واقعاْ نمیدونم چی بگم. این چند وقته یه حال و هوایی سراغم اومده که خودمم نمیدونم باید چکار کنم جز توکل! جدی میگم. اصلاْ یه وضعیتی. حس و حالی که می ترسم خودم رو درگیرش کنم و آخرش راه به جایی نداشته باشه. گاهی به خودم میگم شاید الان همون وقتیه که باید اما وقتی میشنم و کلاهم رو قاضی میکنم می بینم در برابر این حس جز یه حال...
-
حس و حال هوای بارانی
شنبه 6 آبانماه سال 1391 16:42
هیچ حرفی و حسی نمی تونه حس الانم رو توی این هوای بارونی بگه اما این جمله برام جالب بود. به گمانم یادت پنجره ی احساسم را، میکوبد . . . زیرا که در دلم هوای دلتنگی بر پاست . . .